Wednesday, February 4, 2004

چقدر خوب است كه نگراني معنايي ندارد. نه؟ كه وقتي دوستي نگران مي شود مي شود شانه بالا انداخت و گفت: نگران نباش ... تا اينجا را امده ام و باقي اش را هم خواهم رفت. مي داني .... خوب زنجيرهايم را محكم بسته ام به امروز ... نمي توانم به اين راحتي بزنم زير همه چيز و رها شوم و بروم.

صادق بايد باشيم ... شايد هم حسَم را از آزادي از دست داده ام ... يكجورهايي در حلقه حلقه ي اين زنجيرها ترس مي بينم و تعلق .... و دلگير مي شوم و آرام مي شوم ... و همه چيز رنگ و رويش را از دست مي دهد. مي دانم ... زنجيرها را خلقشان كردم تا برنگردم. و هر سال هي رشته ها را بافتم و بافتم ... و در هراس از پشت سر هرگز به اين فكر نكردم كه همانها مانع از اين خواهند شد كه جلو روم ... در شبي كه اسيرش بودم ... فردا معنايي نداشت.

گاهي فكر مي كنم كه براي رهايي راهي بايد باشد ... و نيست و عاصي مي شوم ... تا حالا عاصي شده اي؟ ... تا حالا فكر كرده اي: ديگر نمي توانم ؟ ... هه! ... تو؟ ... من اما عاصي مي شوم وتلخ مي شوم و تنها مي شوم و گم مي شوم لابلاي اين همه ديوار كه خودم بين خودم و دنيا كشيده ام .... و راستش نمي دانم بايد خوشحال باشم يا اندوهگين كه علي رغم همه ي اين تفاوت، ديوانه نيستم ...نه! ديوانه نيستم و آزاد نيستم و از هراس در امان نيستم. تو بگو دوست دانايم ... چيزي ترحم انگيزتر از اين هست؟