حكايات بعد از بدمستيِ ديدار كه نه ... گفتار
يادداشت اول: هنوز مي شود يك شب را اساساً نخوابيد ... واي خدا چقدر بيدار خوابي را دوست دارم ... توي زندگي ماشيني اين جامعه ي گنديده ي كاپيتاليستي، لحظه ي بيداري ساكن وخاموش نيمه شب، تنها لحظه اي است كه من زندگي مي كنم. ببين هنوز به يك دردهايي مي خوري ها !! ... بععله ... به همه دردي مي خوري به جر آنچه از همه بيشتر ادعايش را داري. يعني عاشقي!
يادداشت دوم: دوباره برگشتم سر جاي خودم ... عشوه گري نكن وروجك ... من زمينم را خورده ام و برخاسته ام ... مي داني ... حكايت من مانند كسي است كه بعد از صد سال سرگشتگي راهش را پيدا كرده اما هي برمي گردد و به خوشگلك عشوه گر سنگدلي كه در پشت سر طنازي مي كند، نگاهي مي اندازد و گاه و بيگاه سكندري مي خورد ... يكي نيست بگويد: بچه جلويت را نگاه كن!
يادداشت سوم: آخ امروز ... خداوند زنده نگهدارد واليبال را كه بازي كرديم و برديم و علي را كه بعدش زنگ زد و مرا كشانيد به Persian Blogger Meet up ... با شلوار گرم كن و زانو بندهاي قلمبه و سفيد واليبال رفتم به يك كافه تريا در خيابان يانگ .... تعدادي از بچه ها بودند و كلي حرف زديم ... راجع به بچه هم با دوستان بحث كرديم ... نه بابا اين قضيه آنطوري كه من فكر مي كردم، مورد مخالفت همه نيست ... يكي از دوستان گفت: بچه مي خواهي؟ معطلش نكن! بنگ!
يادداشت چهارم: اينها يكشنبه صبح به دعوت مامان نيلو مي خواهند بروند كله پاچه خوري ... من مي خواهم براي اولين بار در اين زمستان كوفتي بروم Snow Boarding ... خوب كجا برويم جوجو؟
يادداشت پنجم: با علي و دوستان مي خواهيم برويم كنسرت ابي ... م م م م گمانم چهاردهم فوريه است ... وقتي خواست ترانه ي درخواستي بخواند كدام را بگويم؟
********
پانويس: هر چند كوتاه ... اما هنوز مي توانم خيلي عميق به هم بريزم ها ... بايد بيشتر رياضت بكشم!
No comments:
Post a Comment