Monday, March 31, 2003

.........

ديگر داشتم نااميد مي شدم. داشتم فكر مي كردم ديگر نخواهم توانست كه ببينمت. نخواهم توانست كه بازگردم. به انتظار نشسته بودم براي يك كارت كوچك مستطيل شكل كه گمانم عكسي از من رويش مي چسبانند. كارتي كه براي گرفتنش مي بايست سوگند وفاداري خورد به ملكه ي بزرگ انگليس. ملكه اليزابت گمانم. در تمام اين چهار سال فكر مي كردم بايد اين كارت را بگيرم. بايد دليلي داشته باشم براي اين مهاجرت بي معني و تلخ ... دليلي به جز تو.

در تمام اين چهار سال فكر مي كردم كه اين سوگند خيلي هم مهم نيست. الان هم همين فكر را مي كنم. وقتي ادم در كشوري بزرگ شده باشد مثل كشور من، كه از همان كوچكي وادارش مي كنند كه خودش را و جنسيتش را و عقايدش را انكار كند ... كه در خيابان سرش را پايين بيندازد تا مردم از گستاخي نگاه شاد دخترانه اش ناراحت نشوند ... كه در دانشگاه مقنعه اش را جلو بكشد تا برادر دانشجو - بسيجي از جبهه باز گشته است عصباني نشود و سيلي به صورتش نزند ... كه در محل كار بدترين لباسش را بپوشد  تا برادر دلسوز حراست برايش پرونده درست نكند و متهمش نكند كه با اين و با آن سَری و سِري دارد ... كه  در اين دنياي مجازي پاتوق آزادیخواهان هم مراقب باشد تا اگر يك روز از احسان طبري شعري نوشت فردايش حتما از سعيد سلطانپور شعري بنويسد، از ترس مدعيان چپ محيط مجازي نِت (نه سرخ که  سرخ آتشين که هر روز مشغول صدور حكم محكوميت براي هر كسي هستند كه مانند آنها و در قالب انها نمي انديشد) و واخورده هاي سياسي جوكي به نام حزب كمونيست كارگري  ...  يك سوگند به وفاداري به ملكه اليزابت كه چيزي نيست ... هست؟

سوگند به ملكه ي كشوري كه سالهاي سال كشورهاي عقب مانده ي دنيا را استعمار كرده است وحالا هم در شكوفايي استراتژي نوين جهاني از يك طرف با صلحدوستي قابل تحسيني متخصصين انها را با وعده ي بهشت قانونمند و مرفه غرب مي دزدد و در ساعات كار نامحدود و با حقوق و مزايايي كمتر از نمونه هاي مشابه شان به بيگاري مي كشد و از طرف ديگر ششلول مي بندد و با خداوندگار دمكراسي نوين عمو سام، مي رود به برقراري امنيت و آزادي در عراق و از ميان برداشتن بحران ميليتاريسم در خاور ميانه، ... سوگند وفاداري به سيستم يكي از هشت كشور صنعتي دنيا ...

پس هفته ي ديگر، دوشنبه صبح من بهترين لباسم را مي پوشم و موهايم را درست مي كنم و به سوي ساختمان دولتي اداره ي مهاجرت كانادا مي روم و ابلهانه سعي مي كنم در آن لحظات به چيزهاي خوب فكر كنم ...نه به جنگ و نه به دلتنگي ام براي كوچه هاي كودكي ... نه به تمام سختي اين چهار سال غربت و تنهايي ... اين چهار سال دوري از طنين صداي گرم تو ... و دلشكستگي ام از بيرحمي سنت هاي ديرينه ي مرز پرگهري كه در آن زاده شدم و تو از تكرار كردنشان حتي لذت مي بردي....نه! ... فقط به چيزهاي خوب ... و كلمات زير را با افتخار به زبان مي آورم:

I swear that I will be faithful and bear true allegiance to Her Majesty, Queen Elizabeth the Second, Queen of Canada, Her Heirs and Successors, and that I will faithfully observe the laws of Canada and fulfill my duties as a Canadian Citizen


نمي دانم در جلسه ي قسم خوردن، دارويي براي رفع تهوع هم مي دهند؟ ... تو مي داني؟


Friday, March 28, 2003

براي ليلا . براي ماه بانو
سلام بانو

برايت نامه اي بسيار طولاني نوشته بودم .براي نوشته نيشدارت. براي ستاره هاي ادريس و از ستاره هاي سرشانه كه ميخواستي بودنشان را به ياد ادريس و مثل ادريس ها بياوري .نوشته بودم كه عزيز جان برايم ازپستي آن- ستاره ها كه نه, از نشانه ها- ننويس كه ادريس نه چندان دورها خود از ميان آن تعفن وحشي كه بي دغدغه قرباني ميگرفت صداي ياد آور بود براي صدها هزار كه مي شنيدند وكفاره اش را هم پس داده ست .حالا مهربان, تو ادريس را كه دربه در به دنبال ستاره هاي مهرباني ست به پستوي هزار توي پستي , پيغام وپهلو نده وپرچم پيچيده به پيكر پاره پاره را پود پيش پرده خواني و پنبه زني ستاره مكن.........

نوشتم اما ديدم نوشته ام سخت تلخ شده ست ونامهربان. شايد كه شيوا باشد اما شايسته ادريس يحيي كه شالوده اش از شور شيدايي و شيفتگي ست, نيست و ديدم كه اين همه تلخي را براي ليلاي ليلي پيچيدن و قرستادن, از پس ادريس برنمي آيد, بس كه بانو خوب و خواستني ست و بس كه با ادريس مهربان بوده ست و بس كه خود تلخي از ساليان خريده است. اين دومين نامه تلخيست كه نفرستاده ميماند. شگفت اينكه اولين, در پي روزي سرخ بود . روزي كه سرخيش درچشم مهربان ترين ماه بانو سخت زننده مينمود.. قلب گلوله ها را حواله بيشرمي مان كرد. چه ميشود كرد ازقرار گاهي گلوله ها قوت قلم قاصدك قصه گو ميشوند هر چند كه قيقاج ميزنند اما ازقوم وقماش قفا زن نيست اين برگ گل مگنوليا....

سخن آخر اينكه عزيز جان : آنكه وقت رفتن مينشيند و نمي آيد, نامش* نيامده* است نه آنكه* مانده* است


Thursday, March 27, 2003

”آنكه گفت آري“ ... ” آنكه گفت نه“

من با اين جنگ مخالفم. در تظاهرات ضد جنگ شركت كرده ام و باز هم خواهم كرد. از شطرنجي كه امريكا در خاور ميانه بازي مي كند و نيروهاي مخالف را به جان هم مي اندازد و بعد هم از صحنه برشان مي دارد بيزارم. اين دار و دسته ي بوش و ديك چني؛ كه همه شان سهامدار كمپاني هاي نفت و اسلحه اند؛ را مطلقا دوست ندارم. اما بر خلاف گفته هاي غير دوستانه و گاهي توهين آميز برخي از كساني كه در نظر خواهي اين صفحه مي ايند و مي نويسند:‌” صدام جانت“ يا ”دچار عقده ي حقارت“ يا ... به نوشته هاي متفكريني كه اين جنگ را تاييد مي كنند بيشتر مي پردازم تا انان كه آن را رد مي كنند. هر گزينه اي يك سري مزايا دارد و يكسري معايب و اين جنگ هم از اين قاعده مستثنا نيست. آنچه كه مهم است براي من، قيمتي است كه براي اين همه مي پردازيم. بد نيست به عقايد هر دو طرف گوش كرد و مزايا و معايب اين جنگ را كه ديگر آغاز شده است شناسايي كرد. البته اگز قصدمان واقعا دست پيدا كردن به حقيقت باشد ... وگرنه ...

ديروز در نظر خواهي صفحه ام لينك دادم به يك نوشته ي دو قسمتي از اوريانا فالاچي ( بخش اول - بخش دوم) كه در ايران امروز چاپ شده بود؛ در طرفداري از دمكراسي غربي:

من از جنگ بيزارم. هر كتابی كه نوشته‌ام انباشته است از اين احساس تنفر و من حتی تحمل ديدن اسلحه را هم ندارم. و با اين حال من اين اصل يا بلكه بهتر است بگويم اين شعار را نمی‌توان بپذيرم كه هر جنگی غير عادلانه و غير مجاز است. جنگ عليه هيتلر و موسولينی و هيروهيتو عادلانه بود و مجاز. جنگ ريزورگيمنتو كه در آن اجداد من بر عليه مهاجمان به ايتاليا به نبرد برخاستند حق طلبانه بود و مشروع و همچنين نبرد استقلال طلبانه آمريكايی‌ها بر عليه انگلستان.

. انسانها بايد آزادی را توسط خودشان مستقر سازند. مردم سالاری بايد متكی به خواست خودشان باشد و در هر دو مورد يك كشور بايد بداند كه آنها شامل چه چيزهايی هستند. در اروپا جنگ جهانی دوم جنگی برای آزادی بود نه فقط به اين دليل ساده كه با خود تجربه‌های تازه‌ای به ارمغان آورد، يعنی آن تجربه‌هايی كه به آزادی و مردم سالاری معروف شده‌اند بلكه به اين خاطر كه آنها دو باره برقرار شدند زيرا مردم اروپا نسبت به آنها شناخت كافی داشتند. ژاپنی‌ها چنين شناختی نداشتند و اين يك واقعيت است كه آن دو گنجينه را بايد به نوعی در حكم يك عطيه دانست، بازپرداختی برای وقايع اسف انگيز هيروشيما و ناكازاكي. ليكن ژاپن مدت‌هاست كه فرآيند تجدد را آغاز كرده است و به جهان اسلامی تعلق ندارد ... امروز نيز بايد بگويم كه آزادی و مردم سالاری يكسره با بافت عقيدتی اسلام بيگانه است و همينطور با استبداد و دولت ديني. بدين ترتيب مردم چنين جوامعی دست رد بر سينه‌ی آزادی و مردم سالاری می‌زنند و حتی می‌خواهند كه آزادی و مردم سالاری غربی را از صفحه‌ی گيتی حذف كنند.

بدون هر گونه ترديدی من بايد در آلاموی جديد به آقای بوش و بلر بپيوندم. با اشتياق زياد بايد همراه آنها به نبرد برخيزم و بميرم. و اين تنها چيزی است كه من ابداً در آن ترديدی به خود راه نمی‌دهم.


Wednesday, March 26, 2003

ادريس مي گويد كه از هر چه حرف جنگ و ضد جنگ است، بيزار است. ادريس مي گويد كه حالم از هز چي سياسي نويس رومانتيك نشان به هم مي خورد. مي گويد: يك چيزي بنويس آخر! مي گويد:

عجب! پس آنكه روسري آبي اش را به دور گردن انداخته بود و رو به سوي آن كوه بلند گاهي به نجوا و گاهي به بغض و گاهي به خشم و گاهي به شيدايي چيزهايي زمزمه مي كرد تو بودي؟ همان كه آب آن بركه را در مشتش مي بوييد و دست به سبزه مي كشيد و باران مي نوشيد؟ هان ... تو بودي؟ يا باز ادريس در خواب ستاره اي گم شده بود كه از ان حوالي مي گذشت؟ راستي تو بانو! ستاره اي نديده اي؟

برايش مي گويم كه ستاره كه نه، ستاره هايي ديده ام ... روي سردوشي هاي ژنرال هاي ارتش كه مرتب در تلويزيون دهانهايشان را تكان مي دهند و آنچه دهانشان مي گويد با انچه كه چشمانشان، تفاوتي دارد از زمين تا اسمان ... مي گويم كه باز هم ستاره هايي ديده ام ادريس! روي پرچمهايي كه به دور بدن سربازاني پيچيده اند كه دور از خانه و خانواده شان به صيد ستاره رفتند و در برق چشمهايشان كه در بهتي عجيب باز مانده است، درخشش يك انفجار كور مثل آن ستاره شكوفه زده است. آن ستاره ي درد. ان ستاره ي آخرين.

مي انديشم به همه ي ستاره ها. و شب من كه از درخشش تو تهي است. گذاشته ام كه وقت بگذرد ... ادريس مي گويد كه مي رود. كه خسته است از همه ي حرف ها، كه طنينشان به تهي مي ماند. خوب است كه مي رود. من مانده ام. مي داني ادريس ... هميشه اين منم كه مي مانم. تو مي داني چرا؟


Tuesday, March 25, 2003



اين شبكه ي مقاومت جهاني هم برنامه ريزي راهپيمايي هاي خياباني و تجمعات در سطح جهان را بر عهده دارد

- - - - - - - - - - - - - - - - -



اين شبكه هم برنامه ريزي گردهمايي هاي غير خشونت آميز در اطراف قرارگاه هاي ارتشي را بر عهده دارد

- - - - - - - - - - - - - - - - -




در صفحه ي Action شبكه ي مبادله ي جهاني ليستي از مهمترين وقايعي كه در جهان در حال حاضر در حال وقوع است مي بينيد و نمونه هايي از نامه هايي كه مي شود به مراكز مسئول فاكس كرد و بسياري چيزهاي ديگر ...


Sunday, March 23, 2003

نمی دانم اگر هنوز 14 سالم بود و يک انفجار احمقانه ی کور به نظرم گره ای از اين جهان را باز می کرد ... و يک گزينه به من داده می شد تا يک نقطه از جهان کاپيتاليسم را برای هميشه به هوا بفرستم، پنتاگون را انتخاب می کردم ... يا هاليوود را ... ؟؟


Saturday, March 22, 2003

اول فروردين است ... اول سال نو ... جنگ است در جايي ... سکوت و خاموشی است در جايي ديگر ... اينجا می نشينم و از اين پنجره نگاه می کنم به دنیا ... به خبرها ... به نوشته های دوستانم ... به برنامه های اجتماعات و گردهمايي های مخالف جنگ ... عکس ها و کارتهايي که دوستانم فرستاده اند ... ایملی رسيده است به اين شرح ...برای روز اول سال چه افکاری بوده است پشت اين نوشته ... و چه مَنِشی ...

From: Kimiaia@aol.com
Date:Saturday, March 22, 2003 1:23 AM
To:lilazi@hotmail.com
Subject:Farvardin 1, 1382



Khak bar sarat



Friday, March 21, 2003

MARCH 22: DAY OF ACTION AGAINST WAR ON IRAQ All OVER THE WORLD


10 دليل براي مخالفت با جنگ با عراق



Thursday, March 20, 2003

سال نو ... جنگ ... خاطره

امروز بيست و نهم اسفند است. روز آخر سالي و روز اول سالي ديگر. من كلي كارت تبريك فرستاده ام براي دوستانم ... كلي كارت تبريك هم ازشان گرفته ام. فكر كردم بيايم در اين صفحهتصويري از هفت سين و عيد بگذارم و آرزويي خوش بكنم براي همه مان ... اما به جز تصوير اين بچه ي كوچولوي عراقي دست و دلم به چيز ديگري نرفت. نمي دانم مي توانم آرزو كنم كه شر غولچه هايي كه سردمدار قوم خودشان مي شوند و هستي و نيستي آن قوم را به نابودي مي كشند براي هميشه كنده شود ... اين بازي دوست نداشتني اسلحه و جنگ و تحريم و زور و ... مي دانم آرزوي كودكانه اي است ... مي دانم. مي دانم كه بايد كار كرد و بايد انتظار كشيد ... و اين شب سر سحر شدن ندارد. شب من. شب تو....
درست مي گفتي شاید که: ”ليلا تو همه چيز را تلخ مي بيني“.  من شيريني لحظات را درك نمي كنم. مي داني ... ديشب رفته بودم واليبال و بعد با بچه ها شام رفتيم بيرون. مي خنديديم و شرارت مي كرديم. و من به تو مي انديشيدم و خنده ها مزه ي تلخي مي گرفتند. فروردين است براي تو. براي من اما ... نمي دانم. چيز گنگي دندانش را در جانم فرو كرده است. انگار بهار شيطان هاي روح را كه در زمستان كرخ و خواب آلود شده اند را بيدار مي كند و يكي در من، يكي در ما فرياد مي زند... و اين هوا ... هوا اينجا هم بوي بهار گرفته است وضربه ي باد كه ديگر سرد نيست بر تنم ديگر حتي شادي آور است... من به پشت سر نگاه مي كردم ... با خودم فكر مي كردم كه تو ديشب خودت را آغاز كردي. چهار سال پيش... و من ديشب يك ليلا را براي هميشه به خاك سپردم. چهار سال پيش ... ديشب بر درگاه سال نو آرزوهاي يك دختر جوان عراقي با انفجار يك صداي مهيب براي هميشه مرد ... چهار سال ...و اين زن كه در تاريكي شب در حياط يك مدرسه در تورنتو دستهايش را در باد باز كرده است و به دور خود مي چرخد حتي شباهتي به من ندارد ... هذيان مي گويم ... نه؟


Tuesday, March 18, 2003


به من نگو بايد
به من نگو كه بايد بيايي
يا بايد بماني
اين زمزمه ي مكرر دلتنگي
از تو نيست
با تو نيست
روي ديگر دارد اين زن
كه صداي خنده اش
شادمانه در گوشي تلفن پيچيده است

به زن نگو بايد
به زن نگو
كه بايد چيزي باشي
يا جايي
طنين كلام تو
تهي را بيادم مي آورد
و نبودن را
چيزي را كه نيستي
... چيزي را كه نيستيم

بيا
بنشين
بخند
بخوان
برو
اما چيزي نگو
آن درب را ببند
آهسته يا محكم
اما به من نگو
كه بايد بماني
يا بايد زنگ بزني
خستگي من از تو نيست
خستگي من با تو نيست
روي ديگر دارد اين زن
كه شادترين ترانه هاي آن كوچه ي متروك را
به خاطره برايت مي خواند
و صداي لرزانش آنقدر رسا نيست
كه اين تهي را
سرشار كند

من
در برق آن چشمها
بازتاب تهي را مي بينم
و بر آن لبها كلام را:
” بايد به ديدارت بيايم “
و تهي گوشم را آزار مي دهد
من فرياد مي زنم
تو جز صدايي بريده و خشمگين نمي شنوي
من فرياد مي زنم
و تو ...
ترسيده اي ... نه؟

به من نگو بايد
باشد؟
به من نگو.


Friday, March 14, 2003

                                 از مرز خوابم مي گذشتم،
                                 سايه تاريك يك نيلوفر
                                 روي همه اين ويرانه ها فرو افتاده بود .
                                 كدامين باد بي پروا
                                 دانه اين نيلوفر را به سرزمين خواب من آورد ؟

                                 در پس درهاي شيشه اي رؤياها،
                                 در مرداب بي ته آيينه ها،
                                 هر جا كه من گوشه اي از خودم را مرده بودم
                                 يك نيلوفر روييده بود .
                                 گويي او لحظه لحظه در تهي من مي ريخت
                                 و من در صداي شكفتن او
                                 لحظه لحظه خودم را مي مردم .

                                 بام ايوان فرو مي ريزد
                                 و ساقه نيلوفر برگرد همه ستون ها مي پيچد .
                                 كدامين باد بي پروا
                                 دانه نيلوفر را به سرزمين خواب من آورد ؟

                                 نيلوفر روييد،
                                 ساقه اش از ته خواب شفا هم سركشيد
                                 من به رؤيا بودم
                                 سيلاب بيداري رسيد
                                 چشمانم را در ويرانه خوابم گشودم
                                 نيلوفر به همه زندگي ام پيچيده بود
                                 در رگهايش من بودم كه مي دويدم
                                 هستي اش در من ريشه داشت
                                 همه من بود
                                 كدامين باد بي پروا
                                 دانه اين نيلوفر را به سرزمين خواب من آورد

                                                                                  از سهراب سپهري


Thursday, March 13, 2003

STOP the WAR on IRAQ

http://www.tcaswi.org


Saturday March 15th @ 12 noon, Totonto
US Consulate 360 University Ave.

followed by a march to join with housing activists Toronto Disaster relief
Committee at the Moss Park Armoury to demand homes not bombs



Wednesday, March 12, 2003

...........

دلم مي خواهد كه شيشه را پايين بكشم و صورتم را در مقابل باد بگيرم. در مقابل ضربه هاي مكرر ذرات ريز سفيد رنگي كه از آسمان روي شيشه ي ماشين مي ريزند ... باد سرد و يخزده بر پيشانيم مي كوبد اما بويي از بهار نيست. هيچ بويي نيست. باد همه چيز را با خود برده است ... همين. صداي نفسي نيست يا بوي آشنايي. مي دانم ... خيلي چيزها هست كه مي شود به آنها فكر كرد. خيلي چيزها هست كه مي شود به آنها دل داد. وقتي كه تو نيستي مي شود به همه ي حرف هاي عالم دل بست. به هفت حرف سين مثلا. وقتي تو نيستي مي شود به كلمات دل باخت. به عيد حتي. يا به سفر. يا به مهماني. بيهوده حرف مي زنم نه؟ بدون تو همه چيز انگار از تاريكي گنگ در مي ايد و معناي خودش را پيدا مي كند. ديگر هيچ چيز طعم بوسه نمي دهد و هيچ چيز در تب هيچ هيجاني گُر نمي گيرد. و طعمها و رنگها به جاي خود برميگردند و بيهودگي ... و بيهودگي.

مي داني ... در كابينت هاي آشپزخانه ، يا در پشت ويترين آن شيريني فروشي ايراني در خيابان يانگ، موجوديت هاي ساده اي هستند قرار است با رنگهاي شاد و طبيعي شان به يك روز زندگي من معني بدهند. موجوديتهاي ساده ي نباتي كه همه شان با حرف سين شروع مي شوند و قرار است نشانه ي باروري و ثروت و تندرستي و خيلي چيزهاي خوب ديگر باشند. بر ديوار اتاقم آينه اي آويخته است كه خواهمش آورد تا اين همه را دو چندان كند ... و يك ماهي كوچك. به ماهي كوچكي مي انديشم كه جايي بي خيال دمش را تكان مي دهد و منتظر است كه من در ازاي چند سكه ي ناچيز از دست آن فروشنده بگيرمش و در آن تنگ بلوري كوچك بيندازمش كه در آن چند سكه ي نقره اي برق برق مي زنند. ماهي كوچك در سكون و ساكت اتاق انگار كه در مهي گنگ در تنگ شناور خواهد ماند تا در كنار هفت سين كوچك و ساده اي كه خواهم چيد به روزي از روزهاي عمرم كه حتي نفسي از روزهاي ديگر آن جدا نيست، معناي ويژه اي دهد.... و من، در هراس از اين تهي، در آينه به خودم نگاه خواهم كرد و خواهم انديشيد كه هستند چيزهاي ساده اي در زندگي كه به آن معني مي دهند ... مثل دم جنباندن اين ماهي كوچك.

مي دانم ...اميد هست ... و مي دانم كه در هر اميدي هراسي هست ... هراس ... هراس ... و من در خانه خواهم نشست و به صداي محزون خشك شدن سين هاي نباتي هفت سين در ظرفهاي بلورين گوش خواهم داد. خش خش پوسته ي سفيد رنگ سير... و انحناي خشك ساقه ي ان سنبل وحشي ...و غبار را از آينه پاك خواهم كرد كه در آن تصوير رقص ماهي كوچكي كه در تنگي از بلور مي رقصد.


Monday, March 10, 2003

به شما كه عشقتان زندگي ست


                              شما كه عشقتان زندگي ست
                              شما كه خشمتان مرگ است

                              شما كه تابانده ايد در ياس آسمان ها
                              اميد ستارگان را
                              شما كه به وجود آورده ايد ساليان را
                              قرون را
                              و مرداني زائيده ايد كه نوشته اند بر چوبه دارها
                              يادگارها
                              و تاريخ بزرگ آينده را با اميد
                              در بطن كوچك خود پروده ايد
                              و شما كه پرورده ايد فتح را
                              در زهدان شكست

                              شما كه عشقتان زندگي ست
                              شما كه خشمتان مرگ است

                              شما كه برق ستاره ي عشقيد
                              در ظلمت بي حرارت قلبها
                              شما كه سوزانده ايد جرقه ي بوسه را
                              بر خاكستر تشنه ي لب ها
                              و به ما آموخته ايد تحمل و قدرت را
                              در تعب ها
                              و پاهاي آبله گون
                              با كفشهاي گران
                              در جستجوي عشق شما مي كنند عبور
                              بر راه هاي دور
                              ودر انديشه ي شماست
                              مردي كه زورقش را مي راند
                              بر آبهاي دور

                              شما كه عشقتان زندگي ست
                              شما كه خشمتان مرگ است

                              شما كه زيباييد تا مردان
                               زيبايي را بستايند
                              و هر مردي كه به جايي مي شتابد
                              جادوي لبخندي از شماست
                              و هر مردي در آزادگي خويش
                              به زنجير زرين عشقي ست پاي بست

                              شما كه عشقتان زندگي ست
                              شما كه خشمتان مرگ است

                              شما كه روح زندگي هستيد
                              و زندگي بي شما اجاقي ست خاموش
                              شما كه نغمه ي آغوش روحتان
                              در گوش جان مرد فرح زاست
                              شما كه در سفر پر هراس زندگي، مردان را
                              در آغوش خويش آرام بخشيده ايد
                              و شما را پرستيده است هر مرد خود پرست

                              عشقتان را به ما بدهيد
                              شما كه عشقتان زندگي ست!
                              و خشمتان را به دشمنان ما
                              شما كه خشمتان مرگ است!

                                                             احمد شاملو



Sunday, March 9, 2003

               تو خواهي آمد

               جهان آرام تر خواهد شد
               اين جا كه باشي سويه هاي اضطراب
               در مه ميروند و نوميدي به حاشيه غروب
               سنگي براي نشستن خواهد يافت


                                                             م.آتشي

نامه ای از يک دوست

...بوي دود مي آيد . شالي ها را درو كرده اند حالا دارند آنچه مانده را مي سوزانند. بوي دود را مزه مزه ميكنم .دارم ميروم به جايي و گمان ميكنم يكي از ده فرمان را نقض خواهم كرد.... آهاي ادريس ببينم اينجايي؟ بوي دود شالي مي آيد همان كه دوست داري... .
- دورم...دورم از اينجا
دور نه ادريس! گفتم دود !
-دورم اما دود لبانم را شور كرده...شور ..شور.. .ديريست اما در شريانهاي شب شور نيست.تشويش مانده ست كه با شتاب ميتپد در شقيقه هاي ملتهب دردناك....

....ميگويم سلام ماه بانو. مرا به جايي ميبري؟ ميبرد....
..ميداني دستانت را اگر كنار هم بگذاري ...
ادريس من نقره دوست دارم و گل و كتاب و كلماتي كه با وسواس كنار هم چيده شده اند...تو چه؟
من ماه بانو, ادريس عاشق را دوست دارم, ادريس حسود, ادريس بيتاب و تشنه و ادريس مبهوت را ..

ماه بانو ميگويد : ادريس هرچه در دنياست مرابه ياد او مي اندازد; پنج پنجه, گلبرگ هاي پرپر و ساعت خوابيده ,و پرده هاي كشيده و پله ها .اما كاش ميشد كه بدانم آيا چيزي هست كه مرا به ياد او بيندازد؟ ميگويد : وقتي آمدم , وقتي ليلا آمد همه با هم ميرويم زير پنجره ها عربده ميكشيم........با خودم ميگويم: كاش گوان بود و ميگذاشت ادريس كه سرشانه هاي ضعيفي دارد خود را پشت او پنهان كند. آخر او زمزمه هم كه بكند باز فرياد بلنديست كه گمان كنم حتي به دل خدا كه, خود فراموشيست هم بنشيند... كاش باراني باشد و شهرزاد هم بيايد. بيايد و ادريس به او بگويد خاتون! ميخواهي آنچه به حرشع گفته اي را برايت از بر بخوانم , و بي كه منتظر جواب او شوم بخوانم:

به حرشع گفتم : باران كه ببارد ,چشمهاي تو باراني خواهد شد و تو عادت خواهي كرد به گريستن در باران. ..همچون تمام بارانها خنديد .او معني عادت را نمي فهميد .وچه خوار است اين در ميان حرشع كه او را به عادت وا ميدارد..

ماه بانو ميگويد: دلم براي صداي ليلا تنگ شده است. ميگويم ليلا؟؟
- ليلاي ليلي
ميگويم: ماه بانو! ادريس ديرساليست كه پي ستاره هاش ميگردد و نام كسان و كوچه ها را از ياد برده است ( و اين مال آن وقتهاست. بعدها بود كه فهميدم گم شده ام. يعني ليلا به من گفت اين را. گردن آويزي هم نداشتم كه نشاني خانه ام بر آن باشد..يعني خانه نداشتم اصلا. حالا اين كه غصه ندارد ادريس! خانه و نشاني هم اگر ميداشتي باز گم ميشدي. مگر نه ليلا؟)
واين شد كه ماه بانو ابرويي بالا انداخت و انگشتش را سوي خانه ليلا ها گرفت.
بله ديگر ليلاها! آخر دوتا ليلا داريم. حتي ادريس اين را ميداند!! . يكي ليلاي كوچك. يكي هم ليلاي بزرگ. درست مثل "ب" كوچك و"ب" بزرگ. "ب" كوچك به بادبادك ميچسبد و بازي و بلوا ميكند و به رويش هم نمي آورد. گاهي هم اگر زياد پاپي اش بشوي در بساطش بوسه بي ريايي هم به هم ميرسد. راستي تا يادم نرفته بگويم در بزك سررشته ندارد اين بينوا.!
"ب" بزرگ اما آنست كه آخرتب و بيتاب است. و اين روزها شتاب. حساب و كتاب هم كه ندارد اين سراب (هه تا تو باشي كه به ادريس, بي بزك, حرف راست گم شدن نزني ليلا!) و اين همان است كه دست به اشتباه در انبان مردم ميكند. از هجوم سودا.....

.......

هراتفاق نشانه اي دارد به گمانم . ادريس ديگر تنها گم شده اي نيست اينروزها. بيگانه هم شده ست اين بينوا. (ميشود كه گم شده باشي اما غريبه نباشي مگر نه خيال؟) خيال هم كه همانست كه دلش ميخواست سلامي به ادريس يحيي بگويد اما نگقت آنقدر تا ادريس از انگشتان پاكيزه رنگي اش نشاني اي داد به سپيد. راستي سلام خيال!

حالا بگذريم از همه اينها حتي از نشانه ها و اتفاقها.
ميخواستم بگويم ماه بانو! برويم كنار آن رودخانه آبي حوالي خانه ات,گشتي بزنيم ؟ ميخواستم بگويم بايد غذاي چيني درست كني. شراب سرخ و سفيد و شمع و گل را هم من مي آورم.
ميخواستم بگويم ليلا. مرا سوار آن قايق كه نشانم دادي ميكني؟ من پارو زدن نميدانم.اگر هم ميدانستم گم ميشديم. اما كاسه كوچكي مي آورم كه آب قايقت را خالي كنم. من روبروي تو مينشينم تا بگويمت چقدر به ستاره قطبي نزديك ميشود اين قايق, و تو بگويي از آنجاها كه گذشتيم واز رنگ افق كه چگونه است. و ميخواستم بگويم ليلا ! ؟ آن دورها جايي هست كه مرا ببري تا آب را ببوسم و بوسه ام آبي شود؟
اما خوب كه فكر ميكنم ميبينم ادريس, دلش هيچ نميخواهد. نه بوسه آبي و نه شمع و نه شراب! فقط دلش ميخواهد بگويد كه : خاك بر سر همه چيز.....

......

چه بوي دودي مي آيد. كسي نام مرا صدا ميزند:
اين جور نميشود. تنها يكي از ما بايد بماند. يا تو يا من! نشانه ها را كه ميبيني نه؟
و نميدانم من به او خيره شده ام يا او به من؟ و نميدانم كه من ادريسم يا او؟
هي ي ي .چه بادي ميآيد چه بادي ............


Friday, March 7, 2003

...........

فكر نمي كردم برگردم به اين حال. فكر نمي كردم برگردم به اين حس. من همه ي اين راه را افتان و خيزان امدم. شايد براي اينكه به خودم ثابت كنم كه تو نيستي. كه مي تواني نباشي. و يكجايي باز نشستم. و يك جايي بازنفسم بالا نمي امد و خستگي و تيرگي و سرما امانم را بريد. بلند شدم و به راه افتادم. كورمال كور مال. به در و ديوار خوردم. نشستم. راه افتادم. شايد حتي ديگر جلو نرفتم. مي داني ... گاهي عين خزيدن مي ماند. اما هرگز برنگشتم. شايد براي اينكه به تو ثابت كنم كه نيستي. كه توانستم... و در تاريكي شبها تنها نشستم و به تيرگي يكدست نگاه كردم. شايد براي اينكه عادت كنم به خالي. شايد براي اينكه عادت كنم به تهي. فكر كردم كه نبايد تن بدهم... و به كلمات احمقانه اي فكر كردم كه در تو تحقيرشان مي كردم ... و تو زخم خورده از تحقيري كه در من مي ديدي، با تن سپردن به همانها من را بيشتر تحقير مي كردي.

خنده دار است نه؟ با من همه چيزها مي توانند تبديل شوند به يك لوپ. به يك دايره ي بسته. حتي براي تو كه زندگيت را روي يك سري خط هاي مستقيم به هم پيوسته تعريف كرده بودي. همه رو به جلو. همه رو به بالا. اما حقارت انجا بود. و خيال نداشت كه برود. در من. در تو. و ما هراسان از نمود اين حقارت كه در ديگري، حتي بيشترخُردمان مي كرد به هم پشت كرديم . من خسته و درهم شكسته در تاريكي شب، ته ته تنهايي نشستم. هراسان از اين خالي. و به كلمات احمقانه اي فكر كردم كه يك عمر به نظرم توي فرهنگ لغت بودند تا نشاندهنده ي ارزشهاي مزخرف و پوچي باشند كه در يك جامعه ي انساني آدمها را مي بندند به خيش عقلاني بودن. به همسنگي با گله. كلماتي مثل از نو شروع كردن. مثل از شكست خود درس گرفتن، مثل دوباره ساختن... و مثل دوباره عاشق شدن. كلماتي كه همه شان از احساس پوچي پرند، بي آنكه آنرا به كلام در بياورند.

فكر نميكردم برگردم به اين حال. فكر نمي كردم اينهمه راه بيايم و باز چشم باز كنم و همينجا باشم. كه نفسي از تو دور نيست. و نفسي از حقارتي كه در تو مرا با خودش مي كشد به انتها. دل بستن به مردي كه خودش را دوست ندارد، مگر وقتي كه در چهارچوب بسته ي مفاهيم مبتذل از پيش تعريف شده ي گله قابش بگيرند. مردي كه خودش را دوست ندارد مگر وقتي كه فرزند كسي است و همسر كسي است و پدر كسي است ... درست مثل دل بستن به گوسفندي كه همه ي نشان هاي افتخار گله را عين زنگوله اي به گردنش آويزان كرده اند و از اين سو به آن سو مي دود و از شنيدن صداي زنگ ان سر مست است. مردي كه خودش را تنها در آينه چشمهاي گله دوست دارد...

يادت هست، از همه چيز برايم گفتي، جز از خودت. و من حتي نپرسيدم. ديگر حتي مطمئن نبودم چيزي غير از آن وجود دارد. نشستم، در اين فكر كه تو را كجا از دست دادم. و اين همه كي نقش تو را از تو گرفت... و تو لاينقطع از همه چيز برايم گفتي، از همه ي چيزهايي كه دوستشان داشتي و همه چيزهايي كه دوستت داشتند. از همه چيز جز از خودت... و هراس آمد. هراس نبودن تو. و من حتي از تو نپرسيدم... از تنهايي مي ترسي نه؟ ... وقتي كه تمام آينه ها زير پلك شب به خواب مي روند و صداي زنگوله ها خاموش مي شوند. مي دانم.از تنهايي مي ترسي.

من هم مي ترسم. دوباره مي ترسم. و هراسي كه در تو هست و اين فرونشستن كه در تو هست مرا با خودش مي كشد به انتها. فكر نمي كردم برسم به اينجا دوباره. كه بنشينم. كه رها كنم. در جايي عقربه ي ساعتي سلسله وار دور خودش مي گردد و من با خودم فكر مي كنم فايده ي اين همه چيست... وقتي كه زمان تنها فاصله است بين من با تو. بين من با خودم. واقعاً فايده ي اين همه چيست؟


Wednesday, March 5, 2003



- مي دوني چيه ليلا ... من گمانم تجسم آن ضرب المثل بلغاري ام.
- كدام؟
- اوني كه مي گويد: اگر مي خواهي خودت را غرق كني ... خودت را با ابهاي كم عمق شكنجه نكن ... ولي من هميشه همينكارو مي كنم ... ه ه ه ه هي ليلا ....
- چيه؟
- تو بوي محبوب شب دوست داري؟
- آره عزيز ... عاشقشم
- پس چشمات رو ببند و خوب بوش كن ... من برم بكپم ليلا ... نه ماهي هست امشب، نه ستاره اي. روز ي هم نيست كه آفتابي باشد يا ابري ... حتي بادي هم نيست ... كسي كه زير پل ديروز مي خوابد، نان خودش را بر آب سبز روز تعميد مي دهد ... به شيطان مي سپارمت ليلا ...
- رفتي؟
- .......


Monday, March 3, 2003

نمی دانم فيلم های اين سايت برای من تنها جديد است يا برای تو هم ... گمانم همان سال اول بود که شبی ديروقت زنگ زدی ... يادت هست؟ ... گفتی که شوکران را ديده ای ... که ديدنش برايت سخت بود ...بعدها از من پرسيدی که آيا آنرا ديده ام واز بی توجهی من دلگير شدی... نديدنم از بی توجهی نبود، از هراس بود.می دانی ... من ارديبهشت که آمدم ايران آن را ديدم. پيش آنچه بر ما، بر من و تو رفت، شوکران خيلی هم تلخ مزه نيست ... هست؟ ... وای ... باز هم ياد ... بگذريم از اين قصه ! .


به تماشا سوگند
و به آغاز كلام
و به پرواز كبوتر از ذهن
واژه اي در قفس است.


حرفهايم، مثل يك تكه چمن روشن بود.
من به آنان گفتم:
آفتابي لب درگاه شمايت
كه اگر در بگشاييد به رفتار شما مي تابد.

و به آنان گفتم :
سنگ آرايش كوهستان نيست
همچناني كه فلز، زيوري نيست به اندام كلنگ.
در كف دست زمين گوهر ناپيدايي است
كه رسولان همه از تابش آن خيره شدند.
پي گوهر باشيد.
لحظه ها را به چراگاه رسالت ببريد.

و من آنان را، به صداي قدم پيك بشارت دادم
و به نزديكي روز، و به افزايش رنگ.
به طنين گل سرخ، پشت پرچين سخن هاي درشت.

و به آنان گفتم:
هر كه در حافظه چو ببيند باغي
صورتش در وزش بيشه شور ابدي خواهد ماند.
هر كه با مرغ هوا دوست شود
خوابش آرام ترين خواب جهان خواهد بود.
آنكه نوراز سر انگشت زمان بر چيند
مي گشايد گره پنجره ها را با آه.

زير بيدي بوديم.
برگي از شاخه بالاي سرم چيدم، گفتم:
چشم را باز كنيد، آيتي بهتر از اين مي خواهيد؟
مي شنيدم كه بهم مي گفتند:
سحر ميداند، سحر!

سر هر كوه رسولي ديدند
ابر انكار به دوش آوردند.
باد را نازل كرديم
تا كلاه از سرشان بردارد.
چشمشان پر داوودي بود،
چشمشان را بستيم.
دستشان را نرسانديم به سر شاخه هوش.
جيبشان را پر عادت كرديم.
خوابشان را به صداي سفر آينه ها آشفتيم.


Sunday, March 2, 2003

         



يک تولد ازنوع همه ی تولدهای بيهوده ی ديگر


من در روز دوازدهم اسفندماه يک سال دور به دنيا آمدم. سی و پنج سال پيش. مادرم می گفت که درست سر اذان ظهر به دنيا آمدم. پدرم می گفت که اولين اذان را خودش در گوشم گفته بود. من در دوازدهم اسفند ماه يک سال دور در يک محله ی کوچک و مذهبی تهران به دنيا آمدم. مادرم می گفت که در دوران بارداری همه ی روزه هايش را گرفته بود و پدرم می گفت بر اساس يک احساس قلبی برای من بر خلاف ديگر خواهرانم اسمی مذهبی انتخاب کردند. من در دوازدهم اسفند ماه يک سال دور در يک خانواده ی پر جمعيت به دنيا امدم. مادرم می گفت که من نه فقط کوچکترين که شيطان ترين ان بچه های اتشپاره بودم و پدرم که از سرگردانی بچه ها در بحران های تلخ انقلاب دلگير بود، می گفت که مستقل ترينشان.

من در بين ادمهايي بزرگ شدم که صراحت لهجه بزرگترين عيبشان بود و جسارت در طلب کردن هر چيز تازه مشق هر روزه شان. مادرم می گفت چيزی در خونمان ايراد داشت و پدرم می گفت که تلاشش در تربيت مان بی فايده بود چرا که ازکودکی قيد و بند نمی پذيرفتيم. من در بين آدمهايي بزرگ شدم که توانستند آنچنان سخت عاشق باشند که به معشوق جرات آن را بدهند که به راه سرنوشت خود رود. بدون دغدغه ی رها کردن شان در پشت سر. مادرم می گفت که خودش نيز در جوانی دل به جوانکی باخته بود که دستگير و شکنجه شده بود در سالهای تيره ی دهه ی سی و پدرم آزرده از فاصله مان از دين می گفت که بايد به دين تکيه کنيم و از سرنوشت مان راضی باشيم هر چند که بر مرادمان نبود.

می توانم هزاران جمله بنويسم از شهری که در ان زيستم و ترکش گفتم. می توانم هزاران جمله بنويسم از مردمی که دوستشان داشتم و از مهرشان سالهاست که دور مانده ام. اما ... در آينه که می نگرم هنوز همان دختر کوچک وحشی و ناآرام را می بينم که معنی اين همه دروغ را نمی فهمد. می دانی ... سی و پنج سال گذشته است و هنوز اين همه چيز هست که نمی فهمم .... آن روز را در فرودگاه، که من بايد می رفتم و تو خاموش ايستاده بودی. آنروز را بر پلکان آن خانه ی زشت غريبه... که من بايد تنها از آن بالا می رفتم و تودر پايين آن خاموش ايستاده بودی. آنروز را که من در ميان آخرين خاطرات ان خانه، در ميان فرشهای تا کرده به آخرين نگاه، به آخرين نفس آشنا نشسته بودم و تو خاموش ايستاده بودی.سی و پنج سال گذشته است و من هنوز نمی بينم انتهای اين سياهی را. در پشت اين همه ديوارهای سر به فلک کشيده. و همهمه ی اينهمه درهای بسته. ديوارهای جهل و درهای بسته ی بی عدالتی. سی و پنج سال گذشته است و اينهمه چيز هست که من هنوز نمی فهمم... و تو جايي آرام ايستاده ای. با نگاهی که ديگر از من خالی است.