Monday, March 15, 2004

مي رفتيم، و درختان چه بلند، و تماشا چه سياه!
راهي بود از ما تا گل هيچ.
مرگ در دامنه ها، ابري سر كوه ، مرغان لب زيست.
مي خوانديم: بي تو دري بودم به برون، و نگاهي به كران، و صدايي به كوير.
مي رفتيم، خاك از ما مي ترسيد، و زمان بر سر ما مي باريد.
خنديديم: ورطه پريد از خواب، و نهان ها آوايي افشاندند.

ما خاموش، و بيابان نگران، و افق يك رشته نگاه.
بنشستيم. تو چشمت پر دور، من دستم پر تنهايي، و زمين پر خواب.
خوابيديم.
مي گويند: دستي در خواب گل مي چيد.

سهراب سپهري