چرخ می خورم و هيچ چيز در اين دايره ی بسته در جای خودش قرار نمی گيرد. من در اين گردالی می چرخم و در دنيای سيال و مکرر و نااستوار دستهايم هيچ چيزی پيدا نمی کند که بگيردش و برای لحظه ای، برای کسری از اين تعليق پايان ناپذير، از آن قرار يابد. تا به حال بی قرار بوده ای؟ چقدر ... چند ساعت .... چند روز؟ من سالهاست که بی قرارم. اسان نيست. سخت شده ام .... و دور شده ام. بی قرارم .... مثل اسير شدن در يک خواب بد که تمام نمی شود و تو هر چند از تاب آن در هم می پيچی اما بيدارنمی شوی ... مثل گذشتن از يک در که در حال بسته شدن ، در حال باز شدن در ميانه وامانده است و در آستانه ی آن، در ناکجای بين گذشته و آينده، نه می توانم از آنچه پشت سر گذاشته ام جدا شوم و رها شوم و بروم ودر آنسويش به نامعلوم برسم ... و بی قراری ... بی قراری.
من نمی دانم کجا هستم و چه هستم و چه می خواهم. سالهاست که در سکوت نشسته ام به باور"آن" ... همان " آن منی کجا روی بی تو به سر نمی شود" ... آن که می دانم پشت اين سالها پا پا می کند ... پشت اين در که بازش نکرده ام و نبسته امش. تو حرف می زنی و من چرخ می زنم و همه چيز از دور هم دورتر می شود و نيست می شود. و من معنی اش را گم می کنم ...و دليلش را.
گم شده ام. شايد ... اما در اين چرخش مکرر يک نقطه ی ثابت هست که من از آن عبور می کنم. يک نقطه که در آن مفاهيم مجرد گذشته و آينده و رفتن و ماندن معنا پيدا می کنند. مفاهيمی که تو آنها را به من ياد دادی ... با آن منطق قدرتمندت. يک نقطه ی اتکا در ميانه ی همه ی بی قراری ها. تو با ان ادراک بدوی بی نظير و استثنائيت حضورش را بو می کشی. رنگ به رنگ می شوی. تو جلوه گری می کنی و رنگ و حس و حضور و معنای همه چيز را می گيری. جلوه وتجلی. من گيج می شوم و آنرا برای لحظه ای کوتاه گم می کنم. بی فايده است اما. منم و بيقراری که محو حضور هيچ چيز نمی شود. می چرخم و باز از آن نقطه، از آن حس می گذرم.آنجا که جز من نيست. خالی. من نمی دانم کجا هستم و چه هستم و چه می خواهم. اما حس اينجاست ... و آن ته ته من می دانم که در اين تکرار فرساينده، هر چه باشد و نباشد ... تو نيستی.
تصنيف از پريسا ( ام. پی. 3):
No comments:
Post a Comment