Monday, April 5, 2004

توانسته ام خودم را گيج كنم. سالهاست كه اين حس را تجربه نكرده ام. يكجورهايي ترس برم داشته است. سالهاست ... سالها. از نوجواني كه اين شور غريب آمد كه بماند. باور نكردني است شايد اما من در همه ي اين سالها فقط به تو فكر كردم. مستقيم. بي واسطه. تو همه جا بودي. در خواب و بيداري. من به جز تو دوست نگرفتم و به جز تو از چيزي نگريختم. در هراس از اينكه مرا با خودت در گرداب عقل و اجتماع و خانواده به پايين بكشي و هيچ كني و نيست كني. بكشي به آنجا كه هستي؛ مقبول و شايسته بر اساس انتخاب آگاهانه ي خودت. به آنجا كه فكر مي كني در امان خانواده و مذهب و اجتماع از گزند رهزنان ره در اماني. هه! ”رهزنان ره“!!

توانسته ام خودم را گيج كنم. فكر مي كردم كه همه چيز واضح و روشن است. اما نيست. حتي براي من كه هميشه و بي دلهره از هر شايستگي و از هر فضيلت پنهان و اشكار گله روگردان بودم و همه ي تلاشم بر آن بود كه فقط سرم را روي آب نگاه دارم و تن ندهم. اما تو با ايمانت به همه ي فضايل انساني امدي و من فاصله گرفتم. تو شدي مانند تيركهاي توچال كه توي هر هوايي و هر حالي بهشان اطمينان مي كني كه يكراست مي برندت به قله. به تو عادت كردم. به حضورت. به نبودنت. مثل قاب برف گرفته ي كوه هاي شمال تهران كه بهشان نگاه مي كني و مي داني كه كجا هستي و كي هستي و كجا ميروي. ساده است اما فاصله از تو و محدوده ي ذهن و زندگي ات شد محركي براي اين راه.

گيج گيجم. تبدارم. مثل حس مستي. در جشن عروسي دو گيلاس پر از ودكا با يخ گرفتم. گفتم: Absolute و اضافه كردم: No juice … Plane!!. گمانم طرف با خودش فكر كرد: عجب عرق خوريه اين! ... ودكا را خوردم و نشستم به انتظار حس. آمد. و من حتي ديگر مجبور بودم كه پنهانش كنم. از ديگران پروا داشتم ... يا شايد هم از خودم. و همه چيز به اشك نشست. مي داني ... مستي مثل عاشقي است. مي نشيني به انتظار . مي آيد و مي گيردت و رهايت مي كند. اما مستي مي رود و عاشقي مي ماند. ”تو“ كه عاشقي چطور نمي بيني؟

No comments: