Wednesday, April 7, 2004

نمي شود انگار ... نمي توانم آن را به كلام بياورم و فكر مي كنم شايد اساسا موجوديت مستقلي ندارد. مي داني ... ما يكسري لغت داريم براي مفاهيم. مثلا من مي گويم: ”خسته ام“ يا ” درمانده ام“ و فوراً يك مفهوم از پيش تعريف شده در ذهن عمومي شكل مي گيرد و شكل و ماهيت درماندگي من انگار با همين يك جمله و با برآورد شرايط من تعبير مي شود. در حالي كه اغلب اوقات خستگي از آنچه كه ماهيت ماست يا به طور مجرد در خودمان جريان دارد نيست و نتيجه ي تضاد ذهنيت فرد با ذهن عمومي است ... با اين تفكر گوشه دار كه وادارمان مي كند تا در قالبهاي شناخته شده اش خودمان را طرح بريزيم و وقتي نمي توانيم درمانده مي شويم. من مي گويم:

نمي بينيد كه من دوباره دارم ”حس“ را تجربه مي كنم با همه ي دردش اما نسبت به يك غير ممكن ديگر؟ يك جاي ديگر؟ كه من از جدا شدن از انچه كه پشت سر دارم و از فضاي ناآشنا گيجم و تبدار؟ و انچه از ان پروا دارم نه عشق گذشته كه اين حس مغشوش ست؟

اينجا من از عشق جديدي در فرم يك ”مرد“ و ” ازدواج“ و ”تصوير يك خانه“ و ” بچه دار شدن“ و ” و به خوبي و خوشي زندگي كردند“ سخن نمي گويم ... مطلقاً. توضيحش شايد به اندازه ي خودش بي ”معني“ باشد . بايد باور كرد كه ما همه ي معاني را نمي دانيم و اين همه تلاش براي به لغت درآوردن مفاهيم دروني انسان شايد از اساس نادرست است. مثل اينكه بخواهي حس بتهوون در سمفوني شماره ي هفت را به كلام بياوري.... در حالي كه حس در همان جريان موسيقي است و بايد به آن گوش كرد و تن سپرد و از لقلقه ي كلام پرهيز كرد.

توصيف كردني نيست اما اين حس در من مثل باز بودن پنجره هاست رو به بيرون، بعد از اين همه در خود فروماندگي. عاشقي نيست. مايه ي يكي شدن است با آنچه كه در بيرون از من جريان دارد. مثل آمدن بهار و حس جوانه زدن. شايد مثل اينجا كه فروغ مي گويد:

چيزي وسيع و تيره و انبوه
چيزي مشوش چون صداي دوردست روز
بر مردمكهاي پريشانم
مي چرخد و مي گسترد خود را
شايد مرا از چشمه مي گيرند
شايد مرا از شاخه ميچيندد
شايد مرا مثل دري بر لحظه هاي بعد مي بندند
شايد ...
ديگر نمي بينم

No comments: