می خندم و با شنيدن صدای خنده ی تو فراموش می کنم که چقدرهمه چيز در سکوت بهتر است. لازمه ی سکوت زمان است. نه؟ بگذريم ... درست گفتی. ادريس يحيی مرا نديده است ... و می دانم که دوستانم نمی دانند. می خندم و می روم سر حرف بعدی اما فکر می کنم به اينکه تو راست می گويي .... فکر می کنم به فاصله. می دانی ... همه ی تفاوت من با آنچه که بايد بودم و نبودم مانع از اين نبود که تو را بپذيرم ... اما باعث شد که تو را همانطور که هستی دوست بدارم ... و نه آنطور که می توانستی باشی و نبودی.
در دنيا که هُرم "من" و "حق من" و " سهم من" با هر نفس به صورتم می خورد، من باز حق دوست داشتن تو را طلب می کنم. بی هيچ شرطی. بدون رعايت بندهای قواعد احمقانه ی از پيش تعريف شده ای که بر تقابل در دوست داشتن و بر مکان و بر زمان و بر آنچه که تو "بايد" باشی تا باشی و من " نبايد" پافشاری می کنند. دلم می خواهد باز هم مانند بيست سالگی در مقابل این ديوار بايستم و انکارش کنم و همه ی آنچه را که ديوارها ازشان حمايت می کنند با حق ساده ی دوست داشتن یکسره ی يکطرفه ی نامتعارف نامتعادل تاخت نزنم. شکی نيست که تنهاتر شده ام. بايد باشی تا بدانی ... و نيستی.
********
پا نويس: امروز 19 کيلومتر در باران روی گل و لای راه رفته ام و نفس برايم نمانده . شيشه ی آبم را که در ماشين جا گذاشتم. در آن هنگامه ی خيس نتوانستم چايي هم درست کنم و ماندم با سر درد و خستگی ... تمام راه به اين فکر می کردم که وقتی برگردم ايران نخواهم توانست از علی که دنبال اخترکش می گردد خواهش کنم تا مرا با خودش ببرد کوه
No comments:
Post a Comment