کار جديدم خوبي هاي زيادي دارد. اولينش اينکه در همين حال که الان سر کار دارم اين نوشته را مي نويسم سياوش قميشي دارد لعنت را از آلبوم بي سرزمينتر از باد مي خواند. دومينش اينست که اينجا با دو پسر جوان - يکي پرتقالي الاصل و ديگري يهودي - همکارم که با هم خيلي خوب کار مي کنيم. و بعد از ۵ سال کار کردن در کانادا يکنفر موقع نهار مي گويد : ”بيا با هم نهار بخوريم!“ هر چند که من قبول نمي کنم و کوله ام را بر مي دارم و ميروم پياده روي. هه! منهم کانادايي شده ام! مي داني كه اينجا كاناداست. اينجا صميمي ترين دوستت وقتي سرميزي با تو مي نشيند آخرش از گارسون صورتحسابش را جدا از صورتحساب تو مي خواهد!!
کارم دارد شبيه تر مي شود به آنچه در ايران داشتيم. نشستن سر ميز با پيمانکاران ... برنامه ريزي اجرايي پروژه ... و خوب بعد از پنج سال حقوقي که مي گيرم براي پايه ريزي يک زندگي ساده خوب است. شرکت دارد به ساختمان مدرني منتقل مي شود که هم به خانه ام نزديکتر است و هم در طبقه ي همکفش يک كلوپ ورزشي هست با استخر و .... و از ماه ديگر شايد من بتوانم يک کمي درست و حسابي ورزش کنم.
کار جديدم خوبي هاي زيادي دارد اما با همه ي اين احوال ترديد بازگشت در من به همان قوت باقيست. مي دانم .... ترديد هميشه در من هست. در من بود. در تو اما نه. تو هرگز ترديد نکردي. در رسيدن به گامهاي قبيله اي كه از تو پيش افتاده بود. گاهي فکر مي کنم آدم بزرگ بودن يکجورهايي ژنتيکي است. و کودک بودن هم. با طبيعت که نمي شود جنگيد. حالا من به تو لبخند مي زنم اما بيشتر از هميشه از تو و همه ي آنچه محرک تو است ... از همه ي آنچه که برايش دست و پا مي زني - بي حتي نيم نگاهي به آنچه كه زير پا مي گذاري - فاصله دارم. فراموش نکنيم ... برايش قرباني هم کرده اي ... تو هر ديماه خداوند را شکر مي کني که قرباني را پذيرفته و نعمتش را بر تو ارزاني داشته است: و سپاس خداوند را که فراموشي را آفريد.
مي بيني. فاصله در منطق اعداد و اختلاف ساعتها و باور به خداوندي خدا نيست که تعريف مي شود. فاصله در نحوه ي بودن ماست. در حس مان از زيبايي برف پوش کوههاي شمال تهران. در زمزمه کردن همزمان يک ترانه از گوگوش در پيچ و خم کوههاي خور. در قهقهه ي خنده هاي دوستانه بر سر نهار در دفتري در كوچه پسكوچه هاي ميدان رسالت. فاصله ها را دوست بداريم. در من هميشه ترديد بازگشت هست. و اين بازگشت هرگز رو به تو نيست. و رو به آنچه كه در تو دوست نمي داشتم و ترك كردم. حس اما مي آيد و روي همه چيز را مي پوشاند. تو بگو دوست حسابگرم ... دوباره مي توانم از ابتدا شروع کنم؟
No comments:
Post a Comment