Monday, June 7, 2004

کنار درياچه روی نيمکتی می نشينيم. نان بربری و پنير و زيتون و خيارشور و چاي. آب درياچه وسوسه انگيز است. و دراز کشيدن بر روی ماسه ها هم. يکی از بچه ها از بيماری پدرش می گويد. سرطان. اينکه هنوز به او نگفته اند. اينکه نمی دانند چقدر وقت دارد. من می گويم که اگر بيمار شوم دلم می خواهد که بدانم. دلم می خواهد بدانم چقدر وقت دارم تا بتوانم کارهايي را بکنم که محولشان کرده ام به زمان. که اگر بدانم شش ماه فرصت دارم اول به يک سفر چند هفته ای به آفريقا می روم تا کوههای کليمانجارو را می بينم. بعد می روم در يک دهکده در کنار آلپ دو سه هفته ای می مانم ... و بعد می روم ايران.

می گويم که دلم می خواهد بدانم چقدر وقت دارم. دلم می خواهد مردن را هم مثل زندگی کردن تجربه کنم. مرگ ناگهانی را دوست ندارم. دوست دارم مردن را زندگی کنم. عجيب حس و حالی بايد باشد مواجهه با پايان. و اينکه از پير شدن بيشتر می ترسم تا از مردن. و از ترس از پيری بيشتر می ترسم تا از مردن. يکی ديگر از بچه ها می گويد که اين آسان نيست. که پدرش را از سرطان از دست داده است. از دردی که همه برده اند ... و خصوصا پدرش. برايمان از سه ماه آخر می گويد که به ديدار پدر بيمار نرفته است ...

از من می پرسد که بزرگترين آرزويم چيست. "خنده دار است ..." می گويم ... " يا شايد هم احمقانه" ... و می خندم: " من دوست دارم بروم هيماليا" و تاکيد می کنم که می دانم که نمی توانم تا بالای قله بروم ... " اما همان که آنجا برسم و تا جايي که می توانم کوهپيمايي کنم، فکر می کنم که زندگی ام معنا داشته است. می توانم همانجا بميرم ... بی هيچ حسرتی." بچه ها می خندند. خيلی هم آرزوهايشان از من دور نيست. فکر می کنيم که شايد بتوانيم برنامه ای بگذاريم برای رفتن. در راه بازگشت به اين فکر می کنم که زندگی در کانادا يکجورهايي دلپذير است ... و ترديدهای من هم تا حدی از همينجاست. اينجا هيچ چيزی غير ممکن نيست. رفتن و ديدن و خواستن .... اينجا با خودت رو راست می توانی باشی و آنچه که می کنی همان است که می توانی و می خواهی بکنی. No Excuse My Dear!

No comments: