Wednesday, June 9, 2004

خيابانهاي تورنتو خوشگل نيستند. بيخودي عريضند و آسفالتشان وحشتناک است. ترکيب سرد بتن و فولاد در سازه ها چشم را آزار مي دهد. پرند از پمپ بنزين. تيم هورتن. پلازاهاي بيريخت که رديف مغازه ها و ماشينها در آنها منظره ي کسالت آوري ايجاد مي کند. من فقط خيابانهاي اصلي داون تاون ( به خدا اين کلمه معادل فارسي مناسبي ندارد) تورنتو را دوست دارم. خيابانها و کمر دخترهاي موبلند خوشگل با آن شلوهارهايي که ديگر نيم وجب زير کمر بسته مي شوند هر دو به طرز دوست داشتني اي باريکند. همه جا مغازه است. اينجا چيزي که به آن مي گويند: Window Shopping معنا دارد و نه خريد در اين ( Mall ) تجاري هاي درندشت چند طبقه. عرب و هندي و پاکستاني وچيني و ايراني است که همه جا ديده مي شود. سينما ها و بارها و استريپ کلابها ( پارسي پسندان گرام ترجمه کنند) و ... همه و همه دورت را مي گيرند. خيابانهاي داون تانون تورنتو (Down Town) به نظر من شبيه حدود تقاطع تخت طاووس و مصدق در تهران است و مرا که سه ماه يکدفعه هم به ديدنش نمي روم ... به وسوسه ي بيرون زدن و پيوستن به جنبش آدمها مي اندازد. وسوسه اي که مدتهاست در من غار نشين بي اثر است.

خيابانهاي اصلي تورنتو خوشگل نيستند اما به محض اينکه وارد خيابانهاي فرعي شعر مي شوم زيبايي مي آيد و ديگر رهايم نمي کند. دوچرخه را بر مي دارم و مي زنم بيرون. خانه ها .... درختان دو سوي خيابان ... بچه هاي کوچولو که با کلاه ايمني اسکيت ( اينجا مي گويند: Roller Blade ) بازي مي کنند ... دختر و پسرهاي جوان که در زمين بازي بيس بال و تنيس بازي مي کنند و صداي خنده شان از دور شنيده مي شود .... و پيرزني که در اين دمدمه هاي غروب گلي در باغچه ي خانه اش مي کارد. بهار و تابستان تورنتو زيبا هستند ... آنقدر که گاهی فکر می کنم زمستان سرد و طولانی اش نوعی انتقام طبيعت است از اين همه زيبايي وگرما ... و آنوقت همه ي چيز ها بيشتر معناي خودشان را پيدا مي کنند.

جايي ديگر اما ... در قاره اي شهري هست که من خيابانهايش را دوست دارم ... و بهارش را ... و دختربچه هايش را که با صورت هاي کثيف در چهارراه ها آدامس مي فروشند .... و ميوه فروشي هاي رنگارنگش را. ميوه. اين خوشبختي رنگارنگ. در قاره اي دور ... جايي هست که من از آن دور مانده ام. به انتخاب خودم. انتخابي از نوع انتخاب تو. يکجورهايي مصلحت طلبانه ... و شايد از روي بزدلي در روبه رو شدن ناشناخته ها. مي بيني ... شايد بايد حرفت را قبول مي کردم. چيزهايي هستند که ما خودمان انتخابشان مي کنيم ... براساس شرايط ... يا ماهيت ... يا آنچه که فکر مي کنيم برايمان بهتر است ... اما اينکه با داشتنشان يا بودنشان حس خوشبختي مي آيد تا با ما بماند .... خدا مي داند.

1 comment:

Anonymous said...

سلام من یه دوستی به اسم یاسمن عمار سعیدی تو دانشگاه شهر تورنتو دارم میتونید پیداش کنید و بگید یه خبری به من بده؟
WWW.PARVAZTANUR.BLOGFA.COM