Monday, June 14, 2004

مي خنديم. زياد. من جمله اي به شوخي ميگويم و با نوعي ناباوري ساده دلانه متحير مي مانم. تو حقيقتا به روز قيامت ايمان داري. به روز نهايي و به پرسش خداوند. من در مي مانم. من فکر مي کنم که در چنين روز محشري خداوند تو را در دست توانايش مي گيرد و بالا مي برد و نگاهي در چشمانت مي اندازد. همه چيز را مي داند. تو را مي داند. و تو همه چيز را مي داني. و خودت را. گمانم در زير نفوذ نگاهش همه چيز عين روز روشن مي شود . انگار که ديگر نمي شود نديدشان و نمي شود برايشان شانه بالا انداخت. و درد هست. جداماندگي. و وانهادگي. گمانم ديگر نمي تواني خودت را دوست بداري ... و نمي تواني هيچ چيز را دوست بداري ... و خداوندت را که عشق مطلق است را هم. و جهنم شروع مي شود.... هه!

من هنوز متحير مانده ام. من فکر مي کنم که تو درد مي بري. تو هوشمندانه سرت را تکان مي دهي: "جهنم و بهشت ما همين دنياست." و تو آن ته ته وجودت از هراس جهنمي که در انتظارت است - نه آن که در هراس و تنهايي و در تکرار نامفهوم آن اسيري - بر خودت مي پيچي. هه! و هراس تو علي رغم هوشمندي توست ... پس تو گناهانت را باز مي خري ... من هرگز از تو نپرسيدم که چقدر براي آن کودک زاده نشده به خداوندت پرداختي ... و براي تسکين حس گناهت در بهره مندي از انچه که تصاحبش مي کردي بي آنکه بخواهي ... و نپرسيدم که آيا خداوندت غنيمت تو را پذيرفت. نيازي نبود. نوعي آسايش در تو بود نشاني پذيرش خداوندت. همانکه من هرگز دوست نگرفتمش.

من به روز قيامت باور ندارم. و به خداوند تو که بخشاينده و مهربان است. خداوندي که من اگر سراغ دارم همانست که با خودخواهي بر يوسف خشم مي گيرد انگاه که از عزيز مصر طلب بخشايش مي کند ... که قوم نوح را در طوفان خشمش نابود مي کند چرا که پرستشش نمي کنند ... و نعمتش را بر قوم يعقوب نثار مي کند آنگاه که يعقوب پشتش را به خاک مي رساند ... همان يهوه خشمگين که براي در معامله ي بخشايشش سجده هاي طولاني و سکه هاي طلا طلب مي کند. و من نپرسيدم آن نشانه ي عميق روي پيشاني ات جاي مهر بود يا رد يک گلوله.

مي خنديم. زياد. و من فکر مي کنم که من هرگز دستم را دراز نکردم. باور کردم که تو خواهي گسست و خواهي رسيد. من که خودم اسير بيهودگي بودم. گُم. خنده دار شايد باشد يا احمقانه اما من علي رغم خودم و علي رغم تو هنوز هم منتظرم. که تو بهشت و جهنم را که در خود تو و با هر نفس کشيدن توست ببيني و رها شوي. ... که در صورتي ديگر بدنيا بيايي. آسوده تر. آزاده تر. رستگار. من که خودم اسيرترينم ... و سرگشته ترين.

No comments: