در شرکت مي نشينم و پستي در وبلاگم مي گذارم و در آن به خداي تو بد وبيراه مي گويم. نمي دانم شايد هم يکجورهايي به خدايت حسوديم مي شود. به عشق يکدست و خدشه ناپذيرت به وجود بدوي اش که در کنار تعلقات پر بنيه ي خانوادگي ات به يک حس تقدس قبيله اي بيشتر شبيه است تا هر چيز ديگر. من تو را نمي فهمم و به گفته ي ادريس گاهي بيرحم مي شوم . شايد چون خداي من چيز ديگري است و جاي ديگري است ... چيزي در مايه ي اين حس سهراب:
و خدايي كه دراين نزديكي استپست را از سر شرارت پابليش مي کنم . عصر آرام و گرمي است. خوشحالم. دوچرخه سواري عصر را بيشتر دوست دارم. ساعتها وقت دارم پس آهسته پا مي زنم و به مردم نگاه مي کنم که از کار روزانه به خانه مي روند و دختر پسرهاي جوان که تازه براي تفريح و وقت گذراني و قرار مدارهايشان مي زنند بيرون. امروز اما يکي از بچه ها به من پيشنهاد مي کند که با او بروم: "هوا خراب است ... مي بيني .. در اين موقع عصر تاريک شده است ... با دوچرخه نرو." قبول نمي کنم و مي زنم بيرون. هنوز ۵۰ متر از ساختمان شرکت دور نشده ام که رعد وبرق شروع مي شود و باراني چنان سيل آسا که ظرف چند دقيقه عين موش آبکشيده مي شوم. از رو نمي روم. فکر مي کنم: با اين شدتي که دارد زود بند خواهد آمد.
لاي اين شب بوها
پاي آن كاج بلند
روي آگاهي آب
روي قانون گياه
پا مي زنم بي توجه بي سيل آبي که بر سرم مي ريزد. شدت مي گيرد. هيچ عابر پياده اي ديده نمي شود. رعد با صداي مهيبي غرش مي کند. خنده ام مي گيرد: "ها! ببين! به خدا بد وبيراه گفتي!" ... و لبخند شيطان تو هوش از سرم مي برد. مي خندم و آواز مي خوانم و پا مي زنم. باران و رعد و برق شدت مي گيرد. سرم را به انکار به عقب مي اندازم. "هه! نه! نمي تواني مرا بترساني." باد شديد مي شود و باران را باشدت بر من مي کوبد. به زحمت تعادلم را روي دوچرخه حفظ مي کنم و ديگر هر چه پا ميزنم انگار جلو نمي روم.... مي شود در اين باران غرق شد... و اين همه خود زيبايي ست.
زمان گذشته است. طوفان مي ايستد. همه چيز آرام مي شود و زير نور آفتاب که يکدفعه از پشت ابرهايي به رنگهاي ابي کمرنگ بيرون مي زند برق برق ميزنند. حالا خداي من روي سرشاخه هاي سبز وخيس درختان لبخند مي زند. و در قطره هاي آبي که روي گلها مي درخشند. مي ايستم. کفشهاي کتاني ام را در مي اورم و آبشان را خالي مي کنم و راه مي افتم. هاه! عجب هوايي.
No comments:
Post a Comment