من صبر مي کنم. من باز هم صبر مي کنم. من بهانه مي اورم که: "بايد بيايم ايران. بايد مطمئن شوم که مي توانم." من به دنيايي فکر مي کنم که در ان "همه" فکر ميکند که همه چيز را مي داند و "همه" فکر مي کند که درد مرا و درد تو را مي داند و "همه" تفاوت مرا و تفاوت تو را با سرانگشتهاي دلزده اش زير و رو مي کند و براي آرام کردن اين درد با سرانگشتانش مرا از من و تو را از تو پاک مي کند. دنيايي که از روي من مي گذرد و عليرغم آن سختي بدوي که در نهاد من و در نهاد آينده ي توست رد خود را بر من ... بر چهره ... بر قلب ... و بر آن هسته ي سخت مي گذارد. آن هسته که من فکر مي کنم "من" را شکل مي دهد. زني را که من هستم.
من از آن فاصله مي گيرم. دستهايم را روي شانه هاي زن مي گذارم و از او جدا مي شوم و راست در چشمهايش نگاه مي کنم که خالي است. در چشمهاي خالي آينه. من آنرا سخت در دستانم مي فشارم و از رد اين همه که آنرا از شکل انداخته است در مي مانم. من صبر کردم. من در روزهاي طولاني بلوغ ان دختر جوان نشستم به انتظار اين زن که در اينه بر گوشه ي چشمهايش دست مي کشد. اما اين خالي؟ ...
من صبر مي کنم. من باز هم صبر مي کنم. يک چيزي در حال تغيير است. نمي خواهم و نمي توانم امدنش را به تاخير بياندازم ... يا رفتنش را.
No comments:
Post a Comment