نمي دانستم مي شود دوباره اينطور دلتنگ شد ... و اشفته. از اتاق بيرون مي ايم و در راهرو به ديوار نزديک مي شوم و گونه ي راستم را بر ديوار مي گذارم که خيس مي شود ... به اناق باز نمي گردم. بايد ارام شوم. روي مبل دراز مي کشم و حس مي ايد و در من مي نشيند.
 به رويش لبخند مي زنم که به دنبالم بيرون آمده است و نگران است: "هيچ چيز نمي دانم ... همينطور هست که هست و من نمي دانم چرا." غافلگير شده ام. 
نرم مي گويد: "اين همه خودش يک رويا نيست؟"
 رويا هست يا نيست ... من تفاوتش را با واقعيت نمي دانم ... حضورش را با در احساس مي کنم:" مي دانم که عاشق, خودم هستم و معشوق هم." مي خندم ... در نيمه هاي تاريک شب به روياهاي مردي فکر مي کنم که ساليان سال قبل خودش را "الحق" خوانده بود. همين است پس. مي خندم: "اناالمعشوق! "
 
 
No comments:
Post a Comment