Monday, July 26, 2004



دلتنگ يا دلگشاد ... من رقصيدن ياد گرفته ام و براي آن نياز دارم به چهار شات ودکا! ديشب در عروسي يکي از دوستانم رقصيديم ... با مريم ( که معلوم شد شيطانانه و وروجکانه مي تواند بخواند و شلوغ کند و همه را بجنباند) و شايان. من يک چيزي را رها کردم که برود. کلاس هاي Kickboxing و Boxercise حيلي هم بد نبوده اند! خودم از صداي پاشنه ي کفشهايم که بر زمين سخت و تند کوبيده مي شوند تعجب مي کنم. گاهي به پاهايم نگاه مي کنم و فکر مي کنم: اينها کي ياد گرفتند اينطور پايکوبي کنند!

ساعتي بعد ... در ميانه رقصيدن ديوانه وار يکباره رها مي شوم. کفشهاي بندي فَ فَ ام را که بچه ها در لس آنجلس به اصرار برايم خريدند ( که همانجا هم بهشان غر زدم که کم کم دارند مرا لس آنجلسي مي کنند) و ديگر به زحمت مي توانم رويشان بايستم در مي اورم و پا برهنه مي روم روي عرشه ( برايت نگفتم که عروسي رد يک کشتي تفريحي بود؟!) عرشه خالي ست. چند نفري کنار و گوشه اش خاموش نشسته اند. شالم را دور خودم مي پيچم . مي نشينم. آسمان و آب و ماه ترکيبات زيبايي بايد باشند و کلي حس بايد ايجاد کنند لابد. اما من خالي هستم. خالي. پافشاري مي کنم که تو را و حسي را به ياد بياورم. نمي شود. من هستم و نسيم خنک و دريا. همين.

به خالي چشمکي مي زنم: "باشي يا نباشي اين يک شب را هستم و از چيزي باکي ندارم." پايين مي روم و از بار يک شات ديگر ودکا مي گيرم و بالا مي اندازم و ديگر مي زنم به سيم آخر. در همهمه ي بي وقفه ي انواع رقصهاي کرمانشاهي و بندري و باباکرم ...ياد آن جمله ات مي افتم در اواسط تابستان سالي دور: "بيشتر دل مي برد آن خال که بر کنج لب است "... پا مي کويم و فکر مي کنم:" کو دلي و دلداري براي بردن!"

**********

پانويس اول: خنده دارترين نکته ي همه ي اين پايکوبي ها اين بود که چند بار خانمهايي جلو آمدند و بعد از مدتي خير شدن به ما و گروه کوچکمان که شرارت آميز و بي وقفه مي رقصيد و پا مي کوبيد به من گفتند که خيلي خوب مي رقصم و حتي يکي شان اصرار داشت مرا ببرد يک جايي بالاي يک ميز !! من ديگر از خنده روده بر شده بودم. به يکي شان گفتم: "نه خانم ... اينها همان حرکات کلاس Kickboxing است که تازگي ها مي روم فقط Kick هايش را حذف کرده ام!"

پانويس دوم: صبح زودتر از هميشه از خواب بلند مي شوم. نمي توانم در رختخواب بمانم. آنقدر که از خودم متعجبم. بايد زودتر بزنم بيرون... نمي شود با اين ليلا تنها ماند. تو اينرااز همان اولين ديدارمان مي دانستي ... نه؟

No comments: