Monday, August 2, 2004

براي نوشتن وبلاگ من بيشتر مواقع صبر مي کنم براي لحظات بدحالي ... يا وقتي که حسي يا هوايي امده است و نفسم را بريده ... لحظات دلتنگي. اما امروز هم دلم مي خواهد چيزي بنويسم و هم از هر حسي ... هر حسي خالي ام. فکر کردم بيايم بنويسم: "من خالي هستم!" بعد فکر کردم که من هميشه خالي هستم. فکر کردم بنويسم که: "الان در اين دنيا هيچ چيز ... هيچ چيز برايم نه اهميتي دارد و نه حتي معنايي." ديدم که اينهم چيز تازه اي نيست.

حالا اما دلم مي خواهد از روزهايم بنويسم. از همين سادگي دلپذيرشان. روزهاي خوبي هستند روزهاي تابستان. من امروز با همان سه نفر رتبه هاي وحشتناک کنکور و دانشمندان الکترونيک (!!) رفتيم دوچرخه سواري. ۸۰ کيلومتر پا زديم.در يک مسير که بيشترش کنار درياچه ي اونتاريو و بسيار زيبا بود. قرارمان ۱۰۰ کيلومتر بود اما يکي از بچه ها مجبور بود ساعت دوازده و نيم ظهر تورنتو باشد ... و ما مسير را کوتاه کرديم و برگشتيم. خوشم آمد که بچه هاي گروه با همه ي شوقي که براي تمام کردن مسير داشتند، برنامه هايشان را با رفيقشان هماهنگ کردند و برگشتند. مي داني ... در تورنتو بايد قدر اينطور دوستي ها را دانست.

بامزه اينکه ديروز هم بايک گروه بزرگ ۱۴ نفره از بچه ها رفته بوديم دوچرخه سواري که پنجاه کيلومتري شده بود و من همينطوري اش هم کلي ماهيچه درد داشتم! حالا من با رانهاي خسته ( ماهيچه هاي پاهايم در قسمت روي ران خسته و دردناکند) اينجا نشسته ام و يکضرب مي خورم و نه دلم براي چيزي تنگ شده است و نه مي خواهد که جايي باشم يا ...هيچ. همين. خوب است نه؟ من هم دارم شبيه تو مي شوم. خودم را دفن مي کنم زير چيزها و کارهايي که دوست دارم انجامشان بدهم ... و کو فرصت نگاهي در آينه.

امروز براي هفته ي ديگر با يکي از اين دوستان تازه ام قرار گذاشتيم تا پا بزنيم تا درياچه ي سيمکو در شمال تورنتو. او که يکبار ديگر هم همين مسير را رفته است ( همان که دوچرخه اش اندازه ي ماشين من مي ارزد!)مي گويد که رفت و برگشتش ۱۲۰ کيلومتر مي شود ... کلي از مسير رفتش هم سربالايي است ...مي رويم آنجا و شنا مي کنيم و برمي گرديم. حالا در تمام اين هفته در هراس اين خواهم بود که: آيا مي توانم؟!
مي بيني ... حتي من هم مي توانم زندگي را ساده کنم ... حالا اگر چه براي چند روز.


No comments: