Thursday, August 26, 2004

چقدر همه چيز مي تواند در هم ريخته باشد .... چقدر همه چيز مي تواند بي معني باشد و خالي. مي شود روزها را شب کرد و شبها را روز. من مي خندم ... روي ماسه ها مي افتم و آنچنان مي خندم که تيم از بازي باز مي ماند .... مارتين حرص مي خورد:
«!؟ What Kind of drug are You on »
... مي خندم: «ادرنالين!» ... و اضافه مي کنم: «گمانم دچار کمبود حاد ادرنالينم!» و از زمين بازي مي زنم بيرون:‌ «من مي روم لب آب! »و بچه ها نفسي به راحتي مي کشند:
«!! Now that distraction is gone ... we can play»

آب سرد است ... سرد. آب آلوده ي تورنتو. مواد شيميايي کارخانه و فاضلاب شهر آب را مسموم کرده اند اما عليرغم همه ي آنچه که در وجود آن جا گرفته اند همچنان تا سر حد مرگ خوشگل است. آبي درخشان با آن تاب کبود تيره در انتها ... انتها . سرش داد مي زنم:‌«خودتو به من نشون بده!» ... بي فايده است. نمي شود دانست. نمي شود با آن حرف زد ... يا با آن يکي شد. بايد رهايش کرد. رهايش کرده ام.

با خودم فکر مي کنم که چقدر همه چيز مي تواند در هم ريخته باشد .... چقدر همه چيز مي تواند بي معني باشد و خالي ... با بچه ها بازي مي کنم ... دخترکان به شادي مي خندند. با هم مي دويم و سالها را فراموش مي کنم ... "جسیِ" مي گويد: «اينقدر شلوغ نکن!» ... ۱۰ ساله ي جدي! ...

گذاشته ام که وقت بگذرد. بايد رفت. نوارهاي آبي رنگي را که حدود زمين را نشان مي دهد در مي اوريم و من از يک طرف و مارتين از طرف ديگر ان را جمع مي کنيم و به هم نزديک مي شويم. از سر شرارت مي گويم: «چيزي نمانده است ... نمي ترسي؟ » ... راست در چشمانم نگاه مي کند:
 « why do you think I should be scared» ...
 نمي دانم چطور مي شود با هراس بيگانه بود. چطور مي شود از «من» جدا شد ... با «من» يکي شد ... شانه بالا مي اندازم‌:
 «I am crazy! »
به  تاييد مي خندد:
 « That's what I like!»

خسته ام. چقدر خسته ام. ديروقت است. بايد برگشت. به تصاوير گذرنده ي اين همه ادم با ان چهره هاي غريب و بي نشان نگاه مي کنم که از کنارم مي گذرند... مي دانم که تن خواهم داد به آن ... مي دانم که خواهم رفت ... اما ...

خسته ام.
با آنکه مي خواند همصدا مي شوم:
 «مگر تو روي بپوشي و فتنه باز نشاني ... که من قرار ندارم که ديده از تو بپوشم»

No comments: