چقدر مي شود دلتنگ بود ... چقدر مي شود گم شد ... کجا هست که گم مي شوي؟
گاهي فکر مي کنم به انتهاي اين همه و هيچ چيز دستم را نمي گيرد. من دستم را بر لبه ي سرد و سفيد وان مي کشم و به پهلو مي چرخم و سرم را را روي بازويم مي گذارم که روي سفيدي برجسته مي نمايد ... فکر مي کنم تا کي ... تا کجا ... و دلتنگي حتي کمرنگ هم نمي شود.
چقدر مي شود رها بود ... من از تو گريختم ... و از رهايي گريختم ... اما حتي لحظه اي دور نشدم ... از آن راه که انتهايش به خودم مي رسيد ... و از عدم تعلق که راه رهايي شد اما از درد کم نکرد. هيچ فکر کرده اي که تو را باور به پيوند ها راه مي برد ... و من را نفي شان؟ هيچ فکر کرده اي که چقدر دوريم ... چقدر دور.
يکجايي يکچيزي گم شده است ... من نمي دانمش ... اما نقشش روي خطهاي کف دستم هست ... و در اين چند تار مو که روي شقيقه ام سفيد شده اند ... هه! موهاي تو در بودن من دسته دسته سفيد مي شدند و موهاي من در نبود تو .... و اين حس سانتيمانتاليستي بچه مدرسه وار که در آن مي شد نشست و سفيد شدن موي تو را ديد و آن را حتي بيشتر دوست داشت ... به هيچ چيز جز تهي نرسيد. و من موهايم را رنگ مي کنم ... نه به خاطر دانه هاي سفيدش ... نه ... به خاطر طره هاي سياهش. من فقط فکر مي کنم که يک چيزي يک جا گم شده است که من رنگش را و نقشش را حتي از ياد برده ام.
No comments:
Post a Comment