مي گفتيم: "با نفس تازه راه بايد رفت". مي گفتيم و از هوشمندي که در خيال خودمان از بقيه متمايزمان مي کرد مغرور مي شديم. هه! نفس تازه!! ... من همه ي توانم را به کار مي گيرم ... همه ي آن حس توانمندِ بودنِ بي واسطه را ... آن پذيرش ارام که رفتن تو در تک نک سلول هايم جا گذاشت ... و باز سايه ي آن دختر جوان را که به خوبي و بدي باور داشت، روي همه چيز پيدا مي کنم ... آنکه فکر مي کرد مي توان به يک زن خورده بورژوا دل بست و از رشته هايي که به خانواده و جامعه وابسته اش مي کرد بازش کرد و با او مفهوم جديدي را از نو شروع کرد ... و يا به مردي از قومي مسلمان و مردسالار عاشق شد و با او به همه ي قواعد پشت کرد و به ريش بلند همه چيز و همه کس خنديد ، و از قضاوت هاي بيرحمانه ي قبيله اي بدوي که همه ي سر رشته ها به پايه هاي ان بسته مي شد جان سالم بدر برد ... دختري که تکه پاره هايش در جا به جاي اين مسير ريحته است ... اينجا که رسيده ام ... و سايه بر روي امروزم مي افتد ... امروزم که باز به نامعلوم آغشته است.
من مي نشينم و نفس تازه مي کنم ... و به خنده اي که روي لبهاي ما رنگي ديگر مي گيرد ... فکر مي کنم آيا مي شود؟ آيا خواهم توانست؟ ... و گرمي نگاهت از ميان ترديدها راهم مي برد. مي خواهم که تن بسپرم ... حسي اما در من مي نشيند. فکر مي کنم من کي بزرگ شدم؟ و کي همه چيز رنگ تو را به خود گرفت. "نه!" من سرم را به عقب مي اندازم ... "نه!" من رنگ تو را و نفس تو را نمي خواهم ... مي خواهم که از کودکي شروع کنم ... آنجا که بايدها و نبايدها همه بي معني اند و فقط به درد اين مي خورند که گريه ي آدم را در بياورند ... مي خواهم با اين نگاه غمگين يکي شوم ... يکبار ديگر.
من عاشق تو نيستم شايد ... اين نامعلوم است که دلم را مي برد ... من عاشق نامعلومم ... زماني دور آن را روي لبهاي تو بوسيدم ... و امروز آنرا از گوشه ي اين چشمها مي نوشم ... و از گوشه ي اين لبهاي خوش طرح ... و تابش در چشمهايت دلم را مي لرزاند ... من تنهاييِ دستت را باز در دستم نگاه مي دارم ... هيچ چيز نمي دانم ... مثل ادم در لحظه ي مردن ... يا در هنگام جدايي.
No comments:
Post a Comment