Monday, January 24, 2005

زمان مي گذرد. مي بيني ... زمان گذشت و من ديگر تب ندارم. نوشته ي ادريس را مي خوانم و فکر مي کنم:‌ «تب ندارم.» انگشتان دست چپم را کنار پيشاني، روي شقيقه ام مي گذارم که آرام مي زند ... و پيشاني ام، که نه گرم است و نه سرد.

مي خنديم. من در را پشت سرم روي صداي خنده ي بچه ها مي بندم و خودم را با شکم روي عرض تخت مي اندازم و دستهايم را رها ميکنم تا از کناره ي تخت آويزان شوند و نوک انگشتانم زمين را لمس کنند. گوشي تلفن را با شانه ي راستم نگه مي دارم و در حال حرف زدن به سرو کوچک سبز رنگ نگاه مي کنم که در بالا خشکيده است اما سرشاخه هايش پايين تر جوانه هايي شاداب به رنگ سبز روشن آورده اند که مثل ستاره هايي کوچک مي درخشند.

تو از دلتنگي و از گوشه ي چشمهاي من مي گويي وقتي که به خنده اي کشيده مي شوند ... و من شيطنت مي کنم و از فردا و ديدار و آنچه "مي تواند" اتفاق بيفتد مي گويم و مي خنديم. مي گويم: «من مدتهاست که چيزي ننوشته ام. نمي توانم بنويسم ... براي نوشتن درد لازم است... يا ديوانگي ... در اين آرامش که من به سر مي برم، نوشته ها انگار محو مي شوند.» نمي دانم از سر شرارت مي گويي يا از روي باور ... مي گويي: «نمي تواني بنويسي چون رسيده اي.» من مي خندم. مي چرخم و به پشت مي خوابم و به سايه هاي شب نگاه مي کنم روي سپيدي سقف و فکر مي کنم به رسيدن. فکر مي کنم:‌ «کجاست اينجا که رسيده ام؟»

زمان گذشته است. زمانِ تاب ... زمانِ تب. من از تو گذشته ام و اينجا رسيده ام که اين آرامش سيال روي لحظه معلق است. مي ترسم اما ... ادريس را که مي خوانم، تب از سرانگشتهايم خودش را بالا مي کشد و در تيره ي پشتم به لرز مي نشيند. يکي به ادريس يحيي بگويد که من در راه که مي امدم از ناشناسي شنيده ام: «هفت جفت کفش آهني ... هفت کلاه آهني ... هفت عصاي آهني بايد بپوشد و از هفت دريا و هفت کوه بگذرد ... آنجا که در ته هر دره اي اژدهايي خفته است که در هر نفسش همه ي جنبندگاه هفت دره ي مجاور را به کام مي کشد و در ته هر دريايش نهنگي هزاران يونس عاشق را در دل خود زنداني کرده است» ... بگويد: «راه را اگر گم نکردي ... و خستگي از پايت اگر نيانداخت ... خودت را اگرجايي پشت سر رها نکردي ... به جايي مي رسي که لحظه در خودش معلق مي ماند» ... آنجا که سودا مثل يک شعر کوتاه ... يا يک قصه ي مصور ... مانند لبخند روي لبت مي نشيند و بي صدا محو مي شود.

مي داني رفيق .... من گاهي آن را در خواب ديده ام ... روي تخت مي چرخم و گوشي تلفن را با دست چپ به صورت افقي جلوي دهانم نگه مي دارم و به شرارت مي خندم: «آه! اي کعبه ي آمال من!»

No comments: