Wednesday, June 8, 2005

مي گويم:‌«‌ چهارشنبه هشتم ژوئن است ... روز "هواي تميز"». مي گويم: «خوب است ... با دوچرخه مي روم سر کار» و راه را تجسم مي کنم ... ۲۵ کيلومتر راه که از خيابانهاي شلوغ شهر مي گذرد ... و سر و صداي ماشينها ... و گرماي هوا با أن رطوبت خفقان آور. مي خندي: « چه خوب!»

مي دانم که اينروز را فقط کانادا براي آگاهي عمومي در پاکيزه سازي هوا و تغيير دماي زمين نامگذاري کرده است ... مي دانم که من يکي از معدود کساني هستم که اين يکروز هم که شده ماشينشان را استفاده نمي کنند ... اما يک حسي محکم مي گويد: « با دوچرخه مي روي! ... ماشين بي ماشين!». راه ديگري نيست انگار.

صبح از شدت خواب آلودگي مي خواهم بالا بياورم. بايد لااقل ۴۵ دقيقه زودتر از خانه خارج شوم تا شايد همان ساعتي برسم که هر روز مي رسم - که نيم ساعتي ديرتر از ساعت شروع کار شرکت است! بلند مي شوم و دست و صورتم را مي شويم اما به ديدن تن کشيده و تيره رنگ تو که نيمه خواب و بيدار روي تخت افتاده اي همه ي انگيزه ام را براي رفتن از دست مي دهم و دمر روي تخت مي افتم: « من زنگ مي زنم و مي گويم که امروز نمي روم!» و سرم را زير بالش پنهان مي کنم ... زور که نيست ... امروز نمي روم سرکار! مي خندي. از ته دل:«چي چيو نمي رم سرکار ... پاشو بينم.»

لباس مي پوشم و سر ميز مي ايم و در حال نق و نق تکه هاي موز و شليل را که در دهانم مي گذاري با همان بي اشتهايي معمول صبح ها به زور قورت مي دهم:‌« روز را بايد با قهوه شروع کرد.» و سرم را برمي گردانم تا از شر گردوي خيس خورده اي که مي خواهي در دهانم فرو کني خلاص شوم. بامزه است ... هيچ گوش نمي کني. بسته اي براي نهارم مي پيچي: سبزي خوردن و پنير بز و گردو تازه .. با يک آووکادو و يک موز. شيشه ي پر از اب پرتقال را در جاي اب دوچرخه جا مي کني: «برو به سلامت».

خوب است که در هفته سه-چهار روزی اش را با هم نيستيم . هه! روزهای تنهايی و ازادی در راه شرکت "نصف قهوه-نصف کاپوچينو" را با يک شيرينی شکلاتی بالا می اندازم و به هيچوجه به خاصيت غذايی چيزی که می خورم فکر نمی کنم: « بابا چيزها را بايد به خاطر مزه شان هم خوردها !! » ... هی خاصيت ... هی بازده ی غذايی ... ! و زبانم را برايت در می آورم.

عقربه ي کيلومتر شمار دوچرخه که پانزده کيلومتر را نشان مي دهد تازه مي شود گفت که خوابم پريده است. به ترافيک نگاه مي کنم که کمتر از هيچ روزي نيست. در چراغ قرمز سر خيابان Keele مي ايستم:«کي ياد گرفتي که بايد براي هر چيزي بهايش را بپردازي؟» ... فکر مي کنم که اصلا ايا توانايي پرداختن هزينه هاي چيزهايي را که مي خواهم، دارم؟ ساده است خوب. من مي توانم راجع به آزادي،دمکراسي، محو فقر و عدالت اجتماعي، مبارزه با سرمايه داري ووو ... شعار بدهم ... راجع به افريقا و فلسطين و زنان محجبه ي عربستان سعودي ... اما آيا مي توانم براي حل گوشه ي کوچکي از اينهمه حتي يک عنصر ساده را در زندگي روزمره ام تغيير دهم؟ مکالماتمان را راجع به سيستم سرمايه داري به ياد مي آورم و تو را که به مارکهاي لباسهايم - همان طور که بر تنم مي خواني شان - مي خندي:‌« کلوين کلاين ... تامي هيلفيگر ... جونز نيويورک ...». موهايت را مي کشم تا مانع از اين شوم که مارک بلوزم را بخواني ... شرم آور است نه؟ حالا در عصر گرم و دم کرده ي تورنتو کي بيست و پنج کيلومتر را از شرکت تا خانه پا بزند؟

No comments: