مي گويد: «خوب نخوابيده اي؟» سرم را بالا مي اندازم که يعني نه. ادامه مي دهد: « ... و خيلي هم گريه مي کني؟» با همه ي مقاومتم اشک در چشمانم جمع مي شود: «هميشه!» مي گويد :«من هم مي کنم».
مردي است خندان و مهربان و کوچک اندام و از يکي از جزاير امريکاي جنوبي با لهجه ي غليظ اسپانيايي. براي يک شرکت پيمانکاري که ساختمانهاي بتني مي سازد کار متره و برآورد مي کند و در ماه چند باري مي آيد و با هم راجع به پروژه هايي که من رويشان کار مي کنم بحث مي کنيم.
مي گويد:«دوست من تو تنها نيستي» و با ان لهجه ي شيرين برايم از تنهايي اش مي گويد. از سردي مردم کانادا و از زمينه ي مادي زندگي. من از شکنند گي هراس از خالي مي گويم که پشت هر سوالي بر درشان مي کوبد. مي گويم:«اينجا ذهن را خيلي خوب برنامه ريزي کرده اند: کارِ خوب، يک خانه ي خوب، ماشين مدل بالا، سفر، سکس و Fun» و اين جمله ي معروف امريکاي شمالي را برايش تکرار مي کنم: «It's All About Fun!»
مرد از تجربه هاي عميق ذهني اش مي گويد در دريافتِ چراييِ اين زندگي ... از چيزهايي که مي خواند و از تنهايي. از زورباي يوناني و خانه ي غروسکي و ماکندو ... از صدها سال تنهايي. مي گويد که درد مي کشد اما براي درک هستي راهي جز اين نمي بيند. من اما از انعکاس انچه که مي گويم هم شگفت زده مي شوم و هم غمگين. بر خلاف تمايلم هر چيزي در دهان من بوي سياست مي گيرد. وقتي که از سيستم سرمايه داري سخن مي گويم و از انتقادم به سيستم سياسي اقتصادي امريکا ... و اين فاصله که بين زندگي ماشيني اينجا و حس تعلق به طبيعت دهانش را باز کرده است و تو را در خود له مي کند ... از امريکاي جنوبي و اروپا و اسيا. مي گويد: «زمان لازم را به خودت بده ... پيدايش مي کني.» به خودم مي گويم: «Why are U so Transparent?» ... مي گويم که دارم روي CIDA کار مي کنم تا شايد راهي به آن پيدا کنم. با تعجب عميقي مي گويد که پسرش سال آينده با CIDA به نيجريه مي رود. مي گويد:«پسرم حاضر نيست وارد اين زنجيره شود.»
از طبيعت مي گوييم. مي گويد که هر روز مدتي در ميان درختان پياده راه مي رود و به صداي پرندگان گوش مي دهد. و از من مي پرسد:«مي داني که بايد به طبيعت بازگردي؟ » مي گويم که آخر همين هفته دارم به يک سفرِ Interior Camping مي روم ... با يک قايق و کوله پشتي ... براي چهار روز ... چهار روز دور از شهر ... دور از صداي ممتد اتوبانها و دستگاههاي چمن زني که به آرايش چمن هاي مسطح و يکدشت شهر مشغواند.» دستش را دراز مي کند و با من محکم دست مي دهد. مي گويد که ما حتما بايد براي نوشيدن قهوه گاهي با هم بيرون برويم. مي خندم: «حتما! فقط صبر کنيم براي زماني که اين تهوع در من باز کمي فرو نشسته است.»
به تو مي انديشم که در جايي نگران و غمگين از درک فاصله سرباز مي زني. مي دانم. فاصله تو را مي ترساند. با بيحسي شانه بالا مي اندازم: «ديگر حتي نمي شود از چيزي ترسيد». ده سال به تقابل گذشت و ده سال به درد. ديگر از چيزي نمي ترسم. اينجا مي نشينم و هر چه تمرکز مي کنم به جز تهي نمي بينم. تهي. با خودم فکر مي کنم: «حالا چکار کنيم؟»
No comments:
Post a Comment