گاهی فکر می کنم کی به آخر می رسد. فکر می کنم: «اصلا به آخر می رسد؟» ما در گوشی تلفن به آرامی می خنديم. تو می گويی: «آّه! ليلا اينها خيلی خطی برخورد می کنند.» فکر می کنم:«خوبی؟ ... کجايی؟» می گويی:«اگر رفسنجانی آمده بود خيلی چیزها در کشور روبه بهبود می رفت.» فکر می کنم که در اين لحظه چه لباسی بر تن داری؟ ... چاقتر شده ای؟ ... و به موهای پرپشت مجعدت فکر می کنم که لابد سفيدتر شده اند. می گويم که اولين بحثمان درست راجع به همين موضوع بود. راجع به بچه های انجمن اسلامی دانشگاه علم و صنعت. و اتاق بزرگ نامرتب را با رديف ميزهای فلزی بی قواره به ياد می آورم و تو را که در منتهی اليه آن در کنج ديوار نشسته بودی .... و چشمانت را، که می درخشيدند.
می گويم: «اين بچه ها با شش ماه جبهه رفتن تحت عنوان طرح شش ماهه همه چيز را به نفع خودشان تمام کردند. فوق ليسانس ها و دکتراهاشان را گرفتند ... ترم تابستان و زمستان امتحان دادند ... هر واحدی که می افتادند حذف می شد ... هر ترمی که مشروط می شدند حذف می شد ... حالا از دانشگاه بيرون نمی روند ... هر کدامشان پشت ميزی می نشيند» می گويم و با ديدن گوشه ی بينی ات که با سمت بالا چين می خورد و به طور محوی می پرد برای يک لحظه ترس برم می دارد. يک لحظه فقط. فکر می کنم:« خوب فوقش بيرونم می کنند ديگر. بهتر. می روم پی زندگی خودم.» چهره ی تيره گونت با آن محاسن سياه پرپشت، تيره تر می شود و نگاه سنگينت انگار ديواری می شود بينمان اما صدايت نرم و دوستانه است. يادم نمی آيد چه جوابی دادی ...اما يادم هست که من فکر کردم:«عجب بچه مذهبی خوشفکری!»
عجيب است ... نه تو از من می پرسی و نه من از تو که خانواده چطورند و اين چه می کند و آن چه می کند. فکر می کنم که آيا زمانی خواهد رسيد-حتی برای يک روز- که با هم بنشينيم و بی اين فاصله که بين ماست حرف بزنيم ... اين فاصله که خواست ماست. ما نه ... تو. می گويم: «چقدر دورم. چقدر از همه چيز دورم.» و لحنم اندوهگين می شود:«اين يک زندگی که به هجران گذشت. هجران از همه ی آنچه دوست می دارم. » تو چيزی می گويی که درست نمی شنوم اما لحنت به من ميرساند که:«آنجا که هستی باش جانم. باش. آرام باش.» می گويم:«بی خواب شده ام باز ... بی خواب و بی خوراک.» با کمَکی تحير ميگويی که انتظار بيداری مرا در اين ساعت نداشته ای. می گويی اما نمی پرسی که آيا تنها هستم ... يا چرا تنها هستم.
تنها هستم. تنها هستی. تنهاييمان شايد يکی نيست ... از نظر کيفی يا کمی. مثل حس مرگ در مردگانی که هر يک به درد خود و در جای خود مرده اند اما در يک اصل همسانند: "مرگ". فکر می کنم: «همين نیست که که به فاصله انجاميد؟» و آن حس که در من عميقا به درد نشسته بود -آن حس که ديگر خفته است- برای يک لحظه به سختی می تپد. راست است ... همين است شايد که از هم دورمان می کند ... مثل کهکشان هایی که از تپش آنی يک هسته ی واحد تولد يافتند و بزرگ شدند و خودشان را در سراسر هستی گستردند ... و دور شدند.
تنها هستیم. قطعيتش را عين قطعيت مرگ حس می کنم. به هسته ی کوچک سنگين فکر می کنم که زير بار بی نهايت خود از هم گسسته است. فکر می کنم:«همين نيست که جهان را بوجود آورد؟» ... اين جهان را ... که جهانِ فاصله هاست.
No comments:
Post a Comment