مرد می گويد: «از اينجا تا دریاچه ی "تام تامسون"» در این ساعت روز؟» .... و مکث می کند: «خيلی راه است.» ساعت نزديک چهار بعد از ظهر و هوا تقريبا طوفانی است. باد به شدت به سمت ساحل درياچه ی Canoe می وزد. فکر می کنم: «می رسيم؟» به مرد می گويم که به درياچه هايی که در مسير "تام تامسون" هستند نگاهی بياندازد. می گويم: «اگر دير شد شايد بتوانيم در ميانه ی راه در جايی بمانيم تا طوفان بخوابد... فردا خودمان را می رسانيم» می گوید که نمی شود. می گويد که همه ی محل های کمپيگ رزرو شده اند. می پرسد که چند نفریم: «وضعیت بدنی تان چطور است؟» ... شانه بالا می اندازم:«بدکی نیست!» و از شنیدن اینکه برای طی این راه در یک هوای خوب حداقل چهار ساعت وقت لازم است و در این هوا قطعا بیشتر از پنج ساعت، ناخودآگاه نگران می شوم: «یعنی پیش از تاریکی می رسیم؟»
ساعت نزدیک پنج عصر است که دخترک کانو را به تنهايی و به راحتی بالای سرش بلند می کند و در دریاچه می اندازد. از قدرت و استحکامش خوشم می آید. می گويم: «Oh! Great!» اما در جوابم می گويد: "تام تامسون"؟ گمان نکنم در اين هوا بتوانيد خودتان را برسانيد.» و او هم مثل مردک مسئول مسافرت های داخلی پارک جنگلی Alqonquin برايم توضيح می دهد که به هيچوجه به وسط درياچه نزديک نشویم. می گويد:« باد از غرب می وزد و نخواهد گذاشت از حاشيه ی شرقی جدا شويد. بايد از حاشيه ی غربی دور نشويد تا از فشار باد در امان بمانيد.» و می پرسد: «جلیقه ی نجات نمی خواهید.» و با شنیدن جواب نه کمی متعجب می شود.
به من گوش نمی کنی. راست وسط درياچه را می گيريم و می رويم. می گويی: «از کناره برويم طول راه چند برابر می شود ... تازه باد در کناره هم شديد است.» من حرفي نمی زنم. فکر می کنم که اگر نتوانيم که نمی توانيم ... اگر قايق برگردد که خوب تا ساحل شنا می کنيم ... اگر ...
می گويم: « تا تاریکی هوا پارو می زنیم ... اولين کمپ خالی را که ديدم هر جا که بود می مانيم.» مثل همیشه آرامی: «می رسيم. نگران نباش.» شانه بالا می اندازم: «از اين زيباتر هم می شود؟» و فکر می کنم که هر اتفاقی بیفتد مهم نیست. فوقش یکجایی شب را سر می کنیم.
پارو می زنیم و پارو می زنیم و ... همین. فقط پارو می زنیم.
***
آفتاب گاهی پشت ابرها گیر می کند اما آب به طور عجیبی گرم است. شنا کنان از ساحل دور می شوم و در فاصله ای نه خیلی دور از آن روی آب می خوابم و گاهی بر می گردم و به لکه ی سیاه کوچکی که کله ات آن دورها روی آبی-سبز دریاچه می اندازد نگاه می کنم ... همینطوری برای اطمینان. تو فاصله ی نه چندان کوتاه ِ بين دو جزيره را شنا می کنی و برميگردی. می گويی: «موضوع همين است. نبايد به حرف اينها گوش کرد. توانايی ما را تنها خودمان می دانيم. دیگران بر اساس تجربه ی خودشان قضاوت می کنند. حتی نبايد فرض کرد که اگر نشد در وسط راه می مانيم ... می خواهيم به جايی برسيم ... می رسيم.» می خندم و سر به سرت می گذارم: «برای شريفيِ برقیِ Perfectionist ی مثل تو شايد ... بابا من يک علم و صنعتی درب و داغون بيشتر نيستم!» و فکر می کنم به آرامش و توانمندی که در تو به سادگی با هم جمع می شوند و ترکیبشان بافتی محکم و تاثیر ناپذیر خلق می کنند ... حالتی که مجموعش شخصیت گوشه گیر و خجالتی ات به طور مشخصی از دیگران متمایزت می کند. با خودم فکر می کنم: «همین نیست که گیرم انداخت؟!»
***
در راه بازگشت کانو را کنار جزيره ی کوچکی پارک می کنیم و نهار می خوريم. تخم مرغ جوشانده و سبزی-عدس پلوی بی روغنِ مانده از شب پیش. تا غذا بپزد می پریم توی دریاچه. آب به رنگ سبز تیره است و با وجود آفتاب کف دریاچه پیدا نیست. با شرارت مي گويم: «به دخترک کانو فروش و به مردک مسئول پارک بگوييم که حتی در آن باد هم سه ساعت کافی بود؟» ... و یک ساعتی را که درست پیش از تاریکی در مسیر گم شدییم و خلاف جهت باد به سختی پارو زدیم به حساب نمی آورم.
روی آب می خوابم تا ماهيچه های دردناک شانه هايم کمی استراحت کنند. خسته ای يا آرام ... نمی دانم. دور؟... نمی دانم. جوابی نمی دهی. دستم را که به سمتت دراز کرده ام می گيری و درست در آخرين لحظه رها می کنی و من دوباره با تمام وزنم به داخل درياچه پرتاب می شوم ... از داخل آب مشتم را برايت تکان می دهم که کودکانه و شرور می خندی و شکلک در می آوری:«مگر دستم بهت نرسد. ورووجک!»
No comments:
Post a Comment