Friday, July 8, 2005

به زن مي گويم: «خودت را رها کن.» مي پرسم: «کجا مي خواهي بروي؟» تقويم کامپيوتري ياهو را باز مي کنم: پانزدهم جولاي، "Mount Washington"، چهار روز ... بيست و نهم و جولاي، "کيلارني"، چهار روز .... دوازدهم آگوست، "بنف"، ۹ روز ... بيست و شش آگوست، "Grotto"، سه روز ... دوم سپتامبر، باز هم "کيلارني"، چهار روز ... سفر پشت سفر ... کوه پشت دريا ... و بازگشت ... و بازگشت. نشانه ها را نمي بيني؟ باز هم گريز مي زني ... همين. گريز ... و هراس. «بگذر.» هه! ديگر اين حتي گفتنش هم آسان نيست.

با خودم مي گويم: «رها کن.» و به چيزهايي نگاه مي کنم که عين عنکبوت رويم تار تنيده اند: کارم، ميزهاي فلزي سنگيني که در گوشه هاي آپارتمان اجاره اي کوچکم به من دهن کجي مي کنند، گلدانهاي کاکتوس که مثل هيولا رشد مي کنند - گل نمي دهند، فقط به طور عجيبي در همان شکلي که هستند بزرگ مي شوند-... و تو. با خودم فکر مي کنم: «چند سال ليلا؟ چند سال؟»

نامه هاي اداري و قراردادها را براي امضا به سمت من دراز مي کني. مي گويي: «اين سه روز را در تقويمم سياه کرده ام.» من به مامان که پشت پنجره ايستاده و به من و تو -که در حياط ايستاده ايم- نگاه مي کند از گوشه ي چشم نگاهي مي اندازم و توي دلم مي گويم: « همه ي تقويم را بايد سياه کني.» مي گويي:«فردا هم سر کار نمي آييد؟» ... و دلگير و آزرده ادامه مي دهي:« فرداعصر مي آيم دنبالتان ... با هم برويم بيرون.» شانه بالا مي اندازم که يعني: «باشد». همه چيز چقدر در ذهنم روشن است ... و چقدر دردناک.

سالها بعد به اين تصوير نگاه کردم و فکر کردم که چيزها هميشه همانطور کنار هم قرار مي گيرند که ما خودمان مي خواهيم ... گيرم خودمان را متقاعد مي گنيم که سعيمان را کرده ايم ... گيرم که حقيقتا هم سعي کرده ايم ... اما آنچه ما را در پنجه هايش گرفته و مي بردمان همان چيزي است که مي خواهيم: "بگير مرا ... پاره پاره ام کن. بدَر". حالا گيرم که اين پاره پاره ها سالهاست که درد مي کنند ... زُق زُق مي کنند. با خودم مي گويم: «فکر کردي تمام مي شود؟» تمام نشد. هيچ چيز نشد. من ماندم و درد که خاموشي نمي گرفت. مسخره است که آدم حس کند که روي دست خودش مانده است. عين تفاله. با خودم مي گويم: «کجا مي شود اين تفاله را دور ريخت؟»

در گرگ و ميش غروب در کافه ي خلوت در بالاي مسير دربند دستم را مي گيري و با آن چهره ي تيره رنگ و گرفته مي گويي: «نمي توانم! لااقل الان نمي توانم.» شانه بالا مي اندازم ...از سر پذيرش ... يا تسليم. چه فرقي مي کند. مي گويي: «ليلايي که من مي شناسم به آينده فکر نمي کند.» جا مي خورم. با خودم مي گويم: « اِ! من هم همينطور ! »
سالها بعد ياد گرفتم که هر چيزي قيمتي دارد که بايد آن را به تمام و کمال پرداخت. سالها بعد به اين تصوير نگاه کردم و شانه بالا انداختم:‌ «پشيماني ؟» ... نبودم. همه چيز روشن بود ... و دردناک.

به تو نگاه مي کنم. مستقيم ... رودررو. شانه بالا نمي اندازم. مي گويم: «بگذر.» تو خاموشي و سخت. مي دانم. مي دانم که براي گذشتن يک چيزي کم است ... يک چيزي که من نمي دانم چيست.عجيب است ... يکجايي فکر کرده بودم که آسان تر مي شود ... يا لااقل ساده تر. نمي شود. نشد.

No comments: