فردا غروب راه مي افتم.
صبح ادريس زنگ زد و پرسيد که از تهران چه مي خواهم؟ کتاب؟ خوراکي؟ صدايش پرانرژي و شاد بود و زنگ رخوتي را که باز بر تنم نشسته است پاک کرد. به او نگفتم که تمام اين چند روز فکر مي کردم: «چه فرقي مي کند؟» مي رويم و همه مان را پشت سر جا مي گذاريم. مي مانيم و هيچ چيز پذيرايمان نيست. چقدر تقلا.
هيچ فکر کرده اي ما چقدر تلاش مي کنيم تا مقبول واقع شويم؟ تا آدمهايي پيدا کنيم که دوستشان بداريم و ادمهايي پيدا کنيم که دوستمان بدارند و ما در ميان جمع مي نشينيم و فکر مي کنيم: «اينجا جاي من است. خودم پيدا کردمش. خودم ساختمش.» و ما دودستي به هر آنچه که موجوديتمان را تضمين مي کند مي چسبيم. هيچ فکر کرده اي که من اين سفر را -سفر به اروپا را که فکر مي کردم لازم است- شايد تنها براي اين برنامه ريزي کردم که چيزي را به خودم ثابت کنم که مي دانمش ... اما نمي خواهمش.
صبح اما صداي شاد و مهربان ادريس چيزي را به يادم آورد که از يادش برده ام. هيجان ديدار يک دوست را. گرماي يک صدا را که مي گويد: «مي بينمت». براي من که در شهر قرارها و موعدها زندگي مي کنم. شهر برنامه هاي گروهي ...شهر قرارهاي سينما و اسکي و جلسه هاي بحث و گفتگو. شهر تنهايي. به ادريس مي گويم: «لباس گرم بپوش. مي خواهيم برويم خيابان گردي و کافه گردي و ولگردي».
من سرحال نيستم و تورنتو سرد و معمولا (نه امروز) خاکستري است و بر حواسم تاثير مي گذارد ... اما بي ربط نيست اگر بگويم که من همه ي آن حس شاد و بچگانه و خندانم را از ياد برده ام. آن حس که هر روز مرا از يکسر شهر به سر ديگر مي کشاند براي ديدار يک دوست. حس خنده هايمان در خور ... دعواهايمان در قلعه ي حسن صباح ... و ديدن يک تئاتر در تئاتر شهر. من اينجا تنها يکبار به ديدن تئاتري رفتم و با خودم فکر کردم چطور مي شود دنيايي را که دوستش دارم پشت سر بگذارم و از نو شروع کنم به دوست داشتن اين دنياي ناآشنا. فکر مي کردم عجب قدري دارد دوست داشتن. فکر مي کردم کاش مي شد مرد.حالا من نه به تئاتر مي روم و نه به هيچ جلسه ي سخنراني يا گردهمايي اي از هر دست ... من اخبار را نمي خوانم و تحليل ها را و کتاب نمي خوانم. من بي حس مي نشينم به انتظار زمان که بگذرد. هيچ فکر کرده اي که من در قلعه ي خودم در حال پوسيدنم ... به دور از جهاني که دوستش مي داشتم.
من فردا به سفر مي روم و به هر شهري که رسيدم به تو زنگ خواهم زد. من کد چندين رقمي اي که مرا به تو مي رساند روي دستگاهي -به نام تلفن- فشار مي دهم و تو را پيدا مي کنم و با دهاني که مزه اش يکباره به تلخي مي نشيند فکر مي کنم به اثري که صدايت روي سيستم اعصابم دارد ... يا روي غدد آدرنالينم. شايد مي خواهم حس وامانده ي سانتيمانتاليستي ام را قلقلک دهم. شايد مي خواهم مطمئن شوم که تو هستي ... يکجايي ... يکروزي ... حتي اگر نه با من. هذيان مي گويم ... نه؟
من فردا بعد از سالها به ياد مي آورم که مي شود رفت.
No comments:
Post a Comment