Monday, January 30, 2006

دوست دارم خموش تو باشم
پابلو نرودا


دوست دارم خموش تو باشم
در غيبتي كه از دور مي شنوي
صدايم را
اما به لمس ات در نمي آيم.

چشمانت در پرواز,
و مهربوسه اي بر لبانت
شبحي از روح مني
صعود مي كني
شكلي ديگر مي گيري
مثل يك پروانه ي رويايي,
يك كلمه سودايي.

بگذار! بيايم و خموش سكوت ات بمانم
ودرخموشي بگويم
كه نور چراغ
حلقه ي ساده ا ي دارد.
تو چون شب خموشي
مانند يك برج
و ستاره سكوتت را مي پذيرد
بي تزوير , دور .

دوست دارم خموش تو باشم
درغيبت ات , چو مرگ ات
دوربمانم , پراز اندوه.

شادم , شاد كه حقيقت ندارد
اما
يك كلمه
يك لبخند
ميتواند كافي باشد .

No comments: