من در ميان هزار کار که مي خواهم بکنم ... هزار کار که بايد بکنم ... هزار کار که انتظار مي رود که بکنم ... هزار کار که نبايد بکنم و مي کنم سرگردان مانده ام.
شبها به خانه مي روم. روي مبل قرمز رنگ دراي مي کشم و "قمبلي" شيطان و خبيث رويم بپر بپر مي کند و انگشتهاي پا و نوک دماغم را گاز مي گيرد. من با خودم فکر مي کنم: « همه ي اينها که چه؟» و گردن کشيده و خوشطرح قمبلي را مي گيرم و سرش را مي چرخانم و روي دهان صد بار مي بوسمش ... از دستم فرار مي کند و توي اتاق از اين طرف به انطرف مي دود. خوشحالي مي کند از اين که خانه ام.
.... به سبک صمد بهرنگي:
زمان قطره قطره از ميان انگشتهايم مي چکد. مثل دانه هاي شن از ميانه ي ساعت شني. در پنجه هاي ديو روزمرگي اسير شده ام. سر کار مي روم و خانه مي آيم. به تکرار. به توالي. هر جا که هستم ديو جلويم مي نشيند و دندانهايش را به من نشان مي دهد. من از آدمها ... از مهماني ها ... از گردهمايي ها ... از تئاتر و سينما و کنسرتها ... من از آدمها فراري شده ام. مي گويم: «که چه؟». ديو مي خندد.
فکر مي کنم: «چطور از دستش فرار کنم؟» ديو در آينه به آرامي نگاهم مي کند. مي داند که من مرد ميدانش نيستم.
من هر روز خواب مي بينم که شيشه ي عمر ديو را در دستم گرفته ام و بالاي سرم برده ام و مي خواهم که بر زمين بيندازمش و بشکنمش ... و از خواب مي پرم. بالاي سرم روي لبه ي تخت نشسته است. شيشه ي عمر من در دست ديو است. در دستش گرفته است و فشارش مي دهد. من شانه بالا مي اندازم ... ديو هم.
No comments:
Post a Comment