Wednesday, February 22, 2006

من در ميان هزار کار که مي خواهم بکنم ... هزار کار که بايد بکنم ... هزار کار که انتظار مي رود که بکنم ... هزار کار که نبايد بکنم و مي کنم سرگردان مانده ام.
شبها به خانه مي روم. روي مبل قرمز رنگ دراي مي کشم و "قمبلي" شيطان و خبيث رويم بپر بپر مي کند و انگشتهاي پا و نوک دماغم را گاز مي گيرد. من با خودم فکر مي کنم: « همه ي اينها که چه؟» و گردن کشيده و خوشطرح قمبلي را مي گيرم و سرش را مي چرخانم و روي دهان صد بار مي بوسمش ... از دستم فرار مي کند و توي اتاق از اين طرف به انطرف مي دود. خوشحالي مي کند از اين که خانه ام.

.... به سبک صمد بهرنگي:

زمان قطره قطره از ميان انگشتهايم مي چکد. مثل دانه هاي شن از ميانه ي ساعت شني. در پنجه هاي ديو روزمرگي اسير شده ام. سر کار مي روم و خانه مي آيم. به تکرار. به توالي. هر جا که هستم ديو جلويم مي نشيند و دندانهايش را به من نشان مي دهد. من از آدمها ... از مهماني ها ... از گردهمايي ها ... از تئاتر و سينما و کنسرتها ... من از آدمها فراري شده ام. مي گويم: «که چه؟». ديو مي خندد.
فکر مي کنم: «چطور از دستش فرار کنم؟» ديو در آينه به آرامي نگاهم مي کند. مي داند که من مرد ميدانش نيستم.
من هر روز خواب مي بينم که شيشه ي عمر ديو را در دستم گرفته ام و بالاي سرم برده ام و مي خواهم که بر زمين بيندازمش و بشکنمش ... و از خواب مي پرم. بالاي سرم روي لبه ي تخت نشسته است. شيشه ي عمر من در دست ديو است. در دستش گرفته است و فشارش مي دهد. من شانه بالا مي اندازم ... ديو هم.

No comments: