Tuesday, February 14, 2006

yeknafar اينجا نوشته است:

سلام. ميتونم يه سوال خصوصي بپرسم؟ اگر بيجا بود پاک کنيد سوال را لطفا. ليلا، دوست پسر داري؟ کسي غير از معشوق قديمي‌ات؟ تقصير ما نيست... حکايت عشق تو عالمگير شده...

من هرگز نخواستم در وبلاگم عاشقانه بنويسم جان من. آنچه را نوشتم که حس مي کردم. نخواستم در عشق بمانم با از ان فرار کنم. همان را نوشتم که بود. عينا.
من دوست پسري ندارم. نه. مدت زماني است که دلبسته ام. معشوقي دارم. همينجا در زمان حال. همچنانکه معشوقي داشتم همانجا در زماني که هيچ وقت گذشته نشد.

اينجا هم نوشته امش. مکالماتم با خودم ... با حال و با گذشته. با آنها که دوستشان مي دارم. مغشوش اگر هستند رنگ مرا دارند ... حواسي متفاوت يا متضاد، عجيب و غريب، به توالي مي روند و باز مي آيند ... شکل مرا دارند. انکارشان نکرده ام. دهها نوشته دارم ... گذشته و حال درشان در هم آميخته اند ... و چهره ي محبوب.
احساساتم ديگر حتي از هم جداشدني نيستند. اصراري هم ندارم. دوستم هم ندارد. ما يکديگر را همانطور که هستيم مي پذيريم. با جهيزيه مان از زندگي که پشت سر گذاشته ايم. رنجهايمان. و عشق.




  •        زمان اينجا ايستاده است. در سنگيني سرت که روي شانه ام به خواب مي رود. در آرامش نفست که در سايه روشن روزي که از پشت پنجره بر تنهامان مي افتد، به صورتم مي خورد. در تاب صورتي رنگ ناخنها ... وتک دانه هاي سپيد لابلاي موهاي سياه رنگ صورتت، خاموش - که غرق بوسه شان مي کنم ... ادامه ....





  •        به چشمان آرام مردي نگاه مي کنم که دوستش گرفته ام. به لبحند ارام و کودکانه اش .. و حسي در درونم پا مي گيرد ... قوي و شگفت انگيز ... مي خواهم که نپرسم ... که ندانم ... مي خواهم که پروا نکنم ... ادامه ....





  •        مي گويم که دلم برايت تنگ شده است. مي گويم: « من به تو باور نکردم» ... و مي خندم:‌« حالا خودم مانده ام با حسي عاشقانه که در دو چهره تجلي مي کند ... در آينه هاي رنگ به رنگ و در لحظه هاي تو به تو ... و حضور هيچيک از بار ديگري نمي کاهد.» ... تو مي تواني خاموش بماني و همه ي سنگيني ات را با مکثهاي بين هر دو نفس روي لحظه بگذاري ... روي اين لحظه که بين من و تو بال بال مي زند و مي دانم که تا چشم بر هم بزنم خواهد مرد. مي گويم: « مي بيني ... من از تو نپذيرفتم که مرا و دنيايت را کنار هم بگذاري و راه ببري ... و حالا چيزي آمده است و همه ي آنچه را که من نتوانستم به تو تفويض کنم از آن خود کرده است.» ... مي گويم و تا مغز استخوانهايم تلخ مي شود .... ادامه ....





  •        تو آمده اي باز و جانم در تب و تاب حضور توست. در نيمه هاي شب که بيدار روي تخت مي نشينم و به تصوير ماه نگاه مي کنم که در پيش قدم نور سحرگاهي کمرنگ مي شود ... در درخشش قطرات اشکي که روي گونه هاي زن در آينه مي چکد ... زن که نگاهي آرام دارد ... و در تلاطم باد اذر ماه که روي سر و بر گونه هايم به سردي دست مي کشد .... ادامه ....





  •        من عاشق تو نيستم شايد ... اين نامعلوم است که دلم را مي برد ... من عاشق نامعلومم ... زماني دور آن را روي لبهاي تو بوسيدم ... و امروز آنرا از گوشه ي اين چشمها مي نوشم ... و از گوشه ي اين لبهاي خوش طرح ... و تابش در چشمهايت دلم را مي لرزاند ... من تنهاييِ دستت را باز در دستم نگاه مي دارم ... ادامه ....





  •        اندوهگيني دوست من؟ چه بايد بکنم؟ ... بي فايده است ... بايد اين راه را که با چنگ و دندان آمديم دوست بگيريم ... دوست بداريم. آمديم آخر ... تو با سخت دلي ... بي کوچکترين ترديد ... من در هم شکسته اما مصمم. آهسته مي گويي: "دلت براي من مي سوزد ليلا ... نه؟" نه! ... هيچ حس دلسوزي در خودم نمي بينم. دلتنگي کشنده ... شايد ... ادامه ....





  •         می گويم: «چه چيزی هست که بودنش خوشحالم می کند؟» و هيچ چيز پيدا نمی کنم. هيچ چيز جز همين خوشحالی بچه گانه ی خندان که حاصل حضور توست ... در حضور تو ... در شکل بودنت که در مکاتيب قطورِ خاک گرفته نمی شود موجهش کرد. تجربه ها را به دور ريخته ام. بيا جانِ دلم ... مفاهيم را دور بزنيم تا مفهوم خودمان را پيدا کنيم. من دوستت دارم ... همين برای امروزمان کافی ست .... ادامه ....





  •        مي داني ... من هنوز هر لباس نو را در آينه بر تنم به تو نشان مي دهم و توضيح مي دهم: «آخر در سايز من فقط همين رنگ را داشت!». شايد مي توانست احمقانه باشد يا ترحم انگيز ... شايد براي سالهاي سال بود ... هم احمقانه و هم ترحم انگيز. اما مدتهاست که ديگر من همه ي اينها را پذيرفته ام ... همه چيز را ... و اين ديگر جزو بودني هاي زندگي ام شده است. تو ... و اين مکالمات خاموش ... نگاهت که گاه خشمگين است و گاه آزرده .... و بوسه اي که بر سر انگشتانت مي زنم. خاموش.
    ما با هم زندگي مي کنيم ... علي رغم من. علي رغم تو .... ادامه ....

  • No comments: