Thursday, April 27, 2006

حالا که خودم مسئولیتهای جدید کاری را قبول کردم ... باید خستگی هایش را و نداشتن وقت ازاد برای شیطانی و وبلاگ نویسی و چت و پت در سر کار قبول کنم.

درست است لیلا روی سن (French؟)مانده است و لیلی رفته است پشت صحنه. تا دل شکستگی ای دیگر ... تا هجرتی دیگر. یادم هست زمانی فکر می کردم که خوشا به حال بازیگران تراژدی. لااقل زمانی در می رسد که می توانند شمشیری در شکم خودشان فرو کنند یا جام زهری سر بکشند و بعد تلوتلو خوران سخنان بزرگی بر زبان بیاورند و بر خاک بیفتند و بمیرند. در زندگی عادی سخت ترین ضربه ها، عمیق ترین دردها می آیند و روی ما پنچه می کشند و ما با قیافه ای آرام -شاید کمی رنگ پریده- سر کار می رویم و مهمانی می رویم و به دیگران لبخندی کمرنگ می زنیم و ته دهنمان فکر می کنیم که هیچکس ما را نمی فهمد و هیچکس مانند ما درد نمی کشد و فکر می کنیم که نباید ببازیم. چی هست که نباید باختش؟ نمی دانیم و حتی به ان فکر نمی کنیم.

من می دانستم که آنچه راکه باید، با تو داشتم. و می دانستم که دیگر هرگز آنرا دوباره باز نخواهم یافت. و نیافتم. دوستت داشتم. دوستت دارم. اما زمان گذشته است و من ارامترم. طوفانهای خشم و دلشکستگی و اندوه گذشته اند. من هم گذشته ام.
مردی هست که دوستش دارم. لحظاتی هستند که آرامم. همین کافی است. بگذریم.

در شرکت حالا سه نفر از روسا جدا جدا مرا می خواهند و هر یک کاری به من محول م یکند. رئیس سابقم به من می خندد. به اینکه مجبورم صبحها زودتر سر کار بیایم (در سالهای گذشته من همیشه بین ۹ تا ۱۰ صبح سر کار آمدم) ... از اینکه مسئولیتهایم چند برابر شده است ... به من نصیحت می کند:‌ «زندگی مهمتر است از کار». می خندیم.

2 comments:

ali said...

salam khoshgel bood

ali said...

ميتونم بپرسم شما از كجايي؟