می دانی ... من تو را پشت این در بسته دوست دارم که گاهی باز می شود و تو از ان وارد می شوی و در استانه اش برای لحظه ای با ان نگاه ارام می ایستی ... به من لبخند می زنی ... مرا می بوسی. من می خندم و تو وارد می شوی.
همان در که دیرتر باز می شود و تو با ان نگاه که حالا بیشتر گنگ است و دور خم می شوی و در استانه مرا باز می بوسی. و می روی.
گاه و بیگاه چیزی در ذهنم دنگ دنگ می کند. فکر می کنم: «اگر اینبار بماند؟» نگرانم. اگر بمانی ؟ و هراس می آید.
من تو را آزاد می خواهم. من تو را بدون حضور من در زندگیت دوست گرفتم.
آزاد می خواهمت.
من خودم را آزاد می خواهم.
دوستت دام. گاهی ... هر وقت که می توانی به دیدارم بیا. همین.
No comments:
Post a Comment