خُب من به زودی -در همین ماه ژوئن- دوباره دارم می روم سفر. اینبار هم به اروپا اما نه لندن و پاریس و آمستردام ... یک سر دیگرش. اینرا دیروز برایت گفتم و نادیده گرفتم که تلخی گفتارت بعد از شیدنش بیشتر شد. -و تلخی ات برای تمام شب در خواب در تنم نشست.
من از اینجا پرواز می کنم فرانکفورت و آن دیگری -که رفته است سری به خانواده بزند- از ایران. از فرانکفورت شروع می کنیم و می رانیم به سمت جنوب و وارد سوئیس می شویم. در آلپ چند روز مکث می کنیم و می رویم میلان و شاید هم ونیز. ۱۰ روز وقت چندانی نیست.
از فرانکفورت تا میلان ۶۵۰ کیلومتر است و از میلان تا ونیز ۲۶۰ کیلومتر. داخل هیچ شهری نمی شویم ... از حوالی شان خواهیم گذشت. خنده دار است اما هیچ چیز مرا به اندازه ی خیابان گردی و شب نشینی در کافه-رستوران خسته نمی کند. من نه اهل سیگار هستم ... نه قهوه ... نه مشروب که هوسشان بنشانندم در یک کافه ... با یک کاپوچینوی سایز متوسط هم برای ۵-۴ ساعت مثل یک بچه ی شیطان آنچنان هایپر می شوم که باید زندانی ام کرد. باید یک توپ بیندازند جلوی من و بگویند دنبالش بدو. یک گودالی آب باشد که من تویش بپرم، با یک آتش کوچک در کنارش، برای من خود بهشت است. کانادا را برای همین دوست گرفته ام ... این همه اینجا -تابستان ها البته- مهیاست. اینجا عشق من به اینکه شب را در یک بیشه زاری، جنگلی، در کنار دریاچه ای به سر کنم خوب سیراب می شود. زمستان هم که می زنیم بیرون ... یک روزه معمولاً.
دوستانی -همه نادیده البته- در فرانکفورت دارم اما گمان نمی کنم بتوانم کسی را ببینم. وسایل کمپینگ را مرتب کرده ام ... خواب و آشپزی و شنا. می دانی کوچولو ... این خوبی توست ... شاید تو تنها دوست فراری از شهر من هستی. ... و من برای این حتی بیشتر دوستت دارم.
ویدا برایم گفته است که طبیعت شمال ایتالیا دیدنی است و جان می دهد برای کمپینگ. من از حالا -مانند بچه های کلاس دوم دبستان- کلی خوشحالم.
No comments:
Post a Comment