Tuesday, June 6, 2006

ده فرمان
یا
یک مانیفست دوزاری ... اما حقیقی
یا
جان خودت این عقاید ما هست اما "ما" نیست

از آنجا که مدتی است خیلی از خودم نمی نویسم (کدام خود دیگر .... همه اش را تو بر باد دادی رفت) ... و از آنجا که مدتی است اخباری را که به طور روزمره می خوانم برایت اینجا می گذارم؛ بی آنکه در موردشان جهت گیری کنم و قضاوت را می گذارم به عهده ی تو ... از آنجا که گم شده ام ... آنقدر که نمی دانی و نمی توانی که بدانی .... و از آنجا که نگرانم که نکند حتی تو هم فکر کنی از روی این چند خط و چند صفحه می توانی مرا و ماهیت وجودی ام را و آنچه را که اینجا و امروز از سر می گذرانم تماما بدانی ... من را که سال به سال تغییر کرده ام و هر روز تکه ای از خودم را پشت سر جا گذاشته ام بی آنکه چیزی به جای آن بردارم و هنوز هم همانم که بودم ...
فکر کردم خودم بیایم و یاد آوری ات کنم که چه چیزهایی هستند که من عمیقاً و قلباً بهشان اعتقاد دارم. اینطوری خودم را راحت می کنم که: «من گفتم».

۱- من به حق بچه دار شدن یک زن بدون داشتن شوهر معتقدم.
دلایلم را هم دارم. اینجا و اینجا و اینجادر خصوص آن گفته ام.
جان من می دانم تو نداری. گمانم دلایلت را هم می شناسم.



۲- من اصلا به هزار و یکصد دلیل که لاقل خودم می فهمشان به قراداد مادام العمری به نام ازدواج اعتقاد ندارم.
بعد از وقوعش هم شدیداً به اصلاحیه ای به نام طلاق معتقدم ... اینجا گفته ام و اینجا هم.
مگر برای همین نبود که از من می ترسیدی ....


۳- نه تنها چون خودم ‌بایسکشوال Bisexual هستم بلکه چون اصولاً به آزادی بدون قید و شرط آدمیزاد معتقدم به یکی از چهره هایش یعنی به همجنسگرایی اعتقاد دارم. از نظر من تجربه ی شحصی آدم ها را با هیچ پیش فرض اجتماعی از پیش معلوم شده ای نمی توان محکوم کرد.
حالا بیا از سالها تجربه حرف بزن. تاریخ حتی با همه ی سانسورهایش کم پر از گوشه های بریده شده ی عشق هم جنس نیست.


۴- نظرم راجع به پدیده ی فمینیسم در ایران کمی چپ اندر قیچی است.
تردید نکن که من هر روز به ان فکر می کنم و سعی می کنم انچه را که در ان نمی فهمم بفهمم.
به درستی می دانم که آن چیزی که از من نیست دلیلی ندارد بر من باشد. با هم مسالمت آمیز کنار می آییم.
اما خوب یکی به نفع تو. غلط نکنم با این یکی هم میانه نداری.


۵- من به آزادی استفاده از مواد مخدر خصوصا هروئین -حالا با یک سری محدویت های قانونی - به شکل الگوهایی مثل هلند موافقم: "هروئینی های جهان متحد شوید!" ( نه جانم! کارم به هروئین -هنوز- نکشیده. "مارکس" هم کارگر نبود و برای طبقه ی کارگر شعار می داد ما چی مون از مارکس کمتره!)


۶- اينجا سالهاست همجنسگرايان براي احقاق حقشان ... حق اوردن فرزند و بزرگ کردنش در خانواده ي غیر متعارفشان -برای تو البته- تلاش مي کنند ... من براي اين حق ارزش قائلم و در گردهمايي هايشان شرکت مي کنم و به نفعشان راي مي دهم. می دانم اکثریت ممکن است با این موضوع مشکل داشته باشند اما جان من به رسمیت شمردن حق اقلیت ها جزو الفبای اولیه ی جوامع دمکراتیک است.


۷- من از همه ی ایسم ها فراری ام. نه فمینیستم نه رادیکالیست نه atheist . اگر به من فشار بیاورند که یکی از این ایسم ها را به خودم بچسبانم می گویم : بین "بودیسم" و "Agnosticism" که می شود یک چیزی برابر کشک. اما علی رغم انکارهایم این «اگزیتانسیالیم» آنهم از نوع سارتری اش را نمی توانم نادیده بگیرم و عجیب به من می چسبد.
اگزيستنسياليسم آته‌ايستي سارتر، ضدبورژوا، ضدسرمايه‌دار، ضدمذهب و ضدارتجاع و اخلاق سنتي است. درنيهليسم او نه ارزشي ثابت وجود دارد و نه حقيقتي ابدي. جهان سارتر شامل تهوع، تنهايي و سردرگمي و آواره‌گي بشر است. مثل جهان من.

۸- من در کانادا زندگی می کنم -ممکن بود هم در امریکا زندگی کنم- اما به هزار و یکصد دلیل فکر می کنم که امريکا -مهد دمکراسي قاره اي که خودم را به آن تبعيد کرده ام- به جوکي مي ماند که حتي خنده دار هم نيست


۹- نه حوصله دارم و نه وقتش را که عقایدم راجع به Environmentalism را برایت توجیه کنم. همان بالایی ها برای اینکه تا آخر عمر خوشحال باشی که با من نماندی کافی است.



۱۰- اصلا چه اهمیتی دارد که من به چه چیزی معتقدم و تو به چه چیزی معتقدی.
بی خیال جانم. همین که داریم - و بقیه و شاید حتی خودت فکر می کنی نداریم- کافی نیست؟


********

پانویس اول: این سیمای وروجک باعث شد من بعد از مدتها از پیله ی آرامش و سکوتم در بیایم و چند تا از این جر و بحثهای وبلاگی را بخوانم. باز هم دلگیر می شوم ... باز هم هیجان زده. سیما جان تو که انسان شناسی بگذار ما در این اسایشگاه روانی آرام خودمان بمانیم.

پانویس دوم: با خواندن بعضی جیزها یاد این بخش نراژدی «هملت» می افتم:

یکجایی هملت فلوتی را به سمت دوستش -که از سر طمع برای کلادیوس کار می کرد و سعی داشت به عوالم روحی هملت پی ببرد - دراز کرد و از او درخواست کرد که آنرا بنوازد. مرد گفت که نمی تواند.
هملت گفت: «کاري ندارد. فقط بايد درونش فوت کني و انگشتانت رو روي سوراخها بگذاري».
مرد تکرار کرد که راه به صدا در آوردن فلوت را نمی داند.
هملت دلشکسته گفت: « می بینید چقدر مرا حقیر می شمارید. شما فکر می کنید می توانید بر تارهای روح من دست بگذارید و آنرا به صدا درآورید و به موسيقي وجود من پي ببريد. حالا می بینید چقدر مرا خوار می شمارید.»
حالا البته من خیلی ساده تر از این حرفها هستم. تو بیا و ما را بنواز. اما نامراد حالا دیگه رِنگِ "ای یار مبارک بادا"؟

پانویس سوم: نشد فحش هایی را که برای نوشتن تک تک این مطالب خورده ام اینجا بیاورم. می شد طومار ۷۷ من کاغذ ( ۷۷ گیگا بایت WEb-Page)

No comments: