Monday, July 31, 2006

زندگی من شده دلتنگی. دلتنگی از عشق به دنیایی که ترکش کرده ام، شهری که در ان حضور ندارم و دیگر حتی به آن تعلق ندارم ... به دلشوره های پایان ناپذیر، و آزردگی از ظلمی که بر مردمش می رود. و زندگی من شده جدایی از همه چیز، و تنهایی در دنیایی که در آن زندگی می کنم و باز به آن تعلق ندارم ... به بیزاری از مظاهر آرامش و امنیتش ... و تنفر از دروغ هایش.

زندگی من شده زندگی یک سیاره ی کوچولو که از مدارهایی که یک به یک برای چرخشش تعریف شده بودند، خانواده، مذهب و جامعه -و همه ی آنچه از نظر تو مقبولیت اجتماعی داشت و خوب بود چون انگار همیشه بود و مرا از تو بیزار می کرد و از خودم و عشقی که مرا به تو می پیوست- بیرون افتاده است و رها شده است در فضاهایی نه شاید آزادتر، اما بزرگتر ... یا شاید سردتر و بی معنی تر ... و قطعاً آسان تر. تو با چنگ و دندان همه چیز را و پیوستگی ات را نگاه داشتی و ماندی و حالا در تنه ی زخمی آن به حیات خودت ادامه می دهی. من خشم گرفتم و بریدم و گسستم. حالا اما زخم های تو و زخم های من همه به تب می نشینند. من نیمه شب بیدار می شوم و فکر می کنم: «باید رها شد؟» و من از خودم بیزار می شوم ... از گسستگی ام. از آن زخمی که زخم من نیست اما در من نشسته است. تا انتهای این یک زندگی.

زندگی من شده زندگی یک زن که نه به شهری که در آن متولد شده است تعلق دارد و نه به شهری که در آن زندگی می کند. و همه ی این آشوب که در جهان حکمفرماست، این کشتارها، این جنگهای قومی و مذهبی مسلمان و یهودی ومسیحی و سنی و شیعه، این بازی مرگبار عرب و عجم، سیاه و سپید و کرد و ترک و فارس و آریا و آذری را نه می فهمد و نه حتی می تواند باور کند. هر روز اما طنین شیون پدری که تکه پاره ی فرزندش را بر دست دارد و بی کسی هراسناک تصویر کودکی که در خرابه هایی که روزی خانه اش بوده نشسته است و به ناکجا خیره شده و از یاد رفته ای که در گوشه ی زندانی بی صدا مرده است مجبورم می کند که باور کنم.

باور کرده ام. من عین حیوانی کتک خورده در گوشه ی غارم می نشینم و زخم های تو را روی پوست خودم می لیسم. به یادم می آورم که آدمیزاد بیرحمترین حیوان روی زمین است. از همان روز که قابیل از روی حرص و کینه هابیل را از پای درآورد باید می دانستم. زندگی من زندگی در جهانی ست پوشیده از گورستان. گورستان فرزندان هابیل. .

****

پانویس: حالم از نوشته های رمانتیک و احساساتی خودم به هم می خورد.

No comments: