Wednesday, August 9, 2006

یادداشت اول: از یک سفر چهار و نیم روزه ی کمپینگ-کانو (چادرزدن-قایقرانی) برگشتم. در اینگونه سفرها ما وسایل مان و غذای کافی برای چند روز را در کوله های بزرگی می ریزیم و سوار قایق های کوچک می شویم و در یک منطقه ی جنگلی پوشیده از دریاچه های کوچک و بزرگ،‌از دریاچه ای به دریاچه ی دیگر می رویم و هر شب جایی می مانیم. طبعاً برای دور شدن از شهر و آدم و مصیبتهایش هر چه بیشتر به سمت داخل جنگل می رویم و در فواصل خشکی بین دریاچه ها قایق و وسایل را بر کولمان می گذاریم و خودمان را به دریاچه های داخلی تر می رسانیم. طبیعت خوشگل کیلارنی و روح هماهنگ و مهربان جمع دوستان همراهم دلیلی شد که این چند روز را از با آرامش سپری کنم. هر چند که به محض رسیدن نشستم به خواندن اخبار و ...
در کیلارنی اینبار خرس ندیدیم. من علی رغم نگرانی های دوستانم شرورانه در دلم دعا می کردم که (مانند سال گذشته که سه بچه خرس را در حال بازی دیدیم ... و ترسیدیم) خرسی ببینیم. طبعاً نه در کمپ سایتهایی که اطراق می کردیم ... اما از دور ...
لاک پشت و درنا و آهو و مار (تا بخواهی مار) و لونی ... و مرداب های پوشیده از نیلوفرهای آبی سفید و زرد ... اینها چیزهایی بودند که دیدیم.

یادداشت دوم: خواندن اخبار و تحلیل ها دیوانه ام می کند. بازگشته ام به نوزده سالگی که با نوعی کینه و درد می خوابیدم و با نوعی تلخکامی بلند می شدم. نمی توانم اما مثل دوران خفقان زمان جنگ در نوزده ساگی ام با خواندن شعرهای شاملو و کتاب و نوار و دوست داشتن دیوانه وار تو -این عشق ممنوعه- خودم را سپری کنم ... نمی توانم مثل آن سالها از به رسمیت شناختن دنیا با همه ی ظلمی که در ان هست سر باز زنم.
شاید ... شاید بتوان گفت که من در سیاره ی کوچک خودم در یک دیمانسیون مجزا از زندگی مردم-خانواده و دوستانم زندگی می کنم ... . که از پذیرفتن هر آنچه که قبول ندارم سر باز می زنم (به جز کار کردن برای خداوندگار ظالم جهان ... برای Corporate ... که لعنت به دانشگاه و رشته ی مهندسی و استقلال مالی و شغلهای آبرومند) اما حالا دیگر آنقدر بزرگ شده ام که جهان را بپذیرم ... همانطور که رفتن تو را پذیرفتم ... و کوچکی خودم را ... و همه ی آنچه که نیست ... و همه ی آنچه را که هست.
حالا گمانم بزرگ شده ام و با همه ی اندوه و خشمی که از گذار این سالها در دل دارم -سالهای گذار از ساده دلی ایده آلیستی آن دختر جوان و پرشور و ناآرام با آن چشمان گودافتاده ی غمگین و روحیه ی خشمگین و بی گذشت، به این زن آرام و خندان که می بیند و می پذیرد و حتی دوست می دارد- نمی توانم خودم را انکار کنم. جهان هست. با همه ی زشتی هایش و همه ی ظلمهایش. و من شاید تنها با رای دادن و ندادن و با بیانیه امضا کردن و نکردن و با راهپیمایی های غیر خشونت آمیز رفتن و نرفتن خودم را راضی می کنم که می شناسمش و دوستش ندارم. پذیرفته امش اما.بی تردید.
به پشتیبانی آنها که مراقبت از زمین را - از طبیعت و حیوان و انسان- را هدف قرار داده اند و بر اساس آن با سیستم سرمایه داری که غارتگر جان و مال و هستی همگانی است در می افتند اما می ایستم و فکر می کنم: «این یکی دیگر اصل است ... از آن رو نگردانم»

غمگینم اینروزها. صبحها اما قمبل با کارهایش روزم را شیرین می کند. خودش را به سمت من می کشد و یکجوری خودش را کنارم جا می کند و خرخر می کند و سر انگشتها و صورتم را لیس می زند. هزار تا ماچش می کنم. دستهای بی سرپنجه اش را دراز می کند و روی من میگذارد و می خوابد. شاید همه ی این کارها برایت عادی باشند -از طرف یک گربه- اما انها که قمبل و روحیه ی وحشی و ناآرامش را دیده اند حتی با گفته های من هم نمی توانند اینرا باور کنم.
رامش کرده ام ... هاها.
کیلارنی و قمبل و تو و جنگ و هزارن کودک که هر روز از گرسنگی می میرند و صدها هزار آواره و بی خانمان. توان زیادی می برد توازن میان این همه. متعادلترم اما. کار کارِ توست. پرداخته ی غم توست این زن، نازنین.

یادداشت سوم: بالاخره بعد از سالها تسلیم شدم و خانه خریدم. من تمام این سالها از خانه خریدن سر باز زدم چرا که (علاوه بر بی پولی مستدام) آزادی اجاره نشینی سخت به مذاقم خوش نشسته بود. خر شدم دیگر.
حالا علاوه بر خود وام طولانی مدت بانکی، برای پیش پرداختش هم مجبورم از حسابهای دیگری هم وام بگیرم ... آزادی ام لااقل برای دو سال آینده بر باد رفت. تا پرداخت اینهمه بدهی آلاسکا و مونت کلیمانجارو و جنگل های ونزوئلا باید به انتظارم بنشینند ...
خانه خریدن اما یک خوبی دارد ... حیاط خواهم داشت و می توانم پنج ماهی از سال در مواقعی که خانه هستم با قمبل از ۴-دیواری اجباری اپارتمان بیرون بزنم ... و دو اطاق اضافه برای مهمان. تصمیمت را بگیر ... نمی آیی؟

یادداشت چهارم: شنبه باز یک راهپیمایی در مخالفت با تجاوز نظامی اسرائیل به لبنان در تورنتو (و گمانم در دیگر شهرها) برگزار می شود. اگر بودی همراهم میبردمت. حرف بی حرف.


برنامه: MASS RALLY & MARCH
زمان: Saturday, August 12
ساعت: 1:00pm
محل: No.180 Bloor Street West- Israeli Consulate - west of Avenue Road, north side of Bloor


یادداشت پنجم: یک ای میل گرفته ام در باره ی سخنراني گنجي تحت عنوان «آپارتايد جنسي» در تاریخ ۱۸ مرداد ۱۳۸۵ در برکلي امریکا.
من خیلی وقت است از حرکات سیاسی-اجتماعی اینور آبی های مبتلا به فوران احساسات غلیظ مبتنی بر لزوم نجات آنور آبی ها دل کنده ام. گمانم سر و ته هیجاناتم سر دو سال و با رفتن به شماری از گردهمایی ها و سخنرانی ها ... و خواندن شمه ای از تحلیل های آتشین دور از آتش به هم آمد. خودم هم پذیرفته ام که دیگر بعد از هفت و نیم سال دوری نه یک شهروند ایرانی که یک شهروند جهانی هستم و اخبار فلسطین و لبنان و عراق و افغانستان و ایران را با هم می خوانم و به عنوان کسی که در غرب زندگی می کند سعی می کنم عملکرد کاپیتالیزم را بر علیه محرومین جهان بهتر بفهمم تا بتوانم بهتر موضع گیری کنم ...
با این وصف الان این روش گنجی را در حضور در کشوری که مسئول کشتار و جنگ در سراسر جهان است و در صفحه ی شطرنج حالا تحت لوای دروغین صدور دمکراسی و مبارزه با تروریسم مشغول زد و خورد با اعراب و مسلمین است نمی توانم بپذیرم. اگر سیستم حکومتی ایران بد است ... دولت امریکا حقیفتا بدترین است. جا در جهان قحط است برای سخنرانی؟
مردم امریکای شمالی همیطوری اش عملکرد ظالمانه ی امریکا و اسرائیل در سراسر جهان را از ترس بنیادگرایان اسلامی حمایت می کنند. تشویقشان نکنیم.
حالا ما نخهایمان را می دهیم دست باد که بجنباندش. بادموافق. هر بادی که باشد.

No comments: