امروز صبح تلویزیون را روشن کردم و فیدل کاسترو را دیدم ... بیمار و پیر. گزارشگر به سادگی گفت که مراقبتهای پزشکی فایده ای ندارند و چیزی به مرگ «فیدل» نمانده است.
حتی همین الان هم که اینرا می نویسم نمی توانم اندوهم را سرکوب کنم.
برایم با مرگ فیدل انگار آخرین یادگار کمونیسم می میرد ... همه ی آن موج قهرمانی که در قرن بیستم قلب هزاران دختر و پسر جوان را تسخیر کرد و امیدوارشان کرد که می توانند دنیای بهتری را آرزو کنند و برای آن بجنگند. همه ی آن حس گرم و دوست داشتنی که در نوجوانی تنهایی مان را در میان همه ی آنچه در اطرافمان می رفت و مورد قبولمان نبود معنی کرد. آنچه امیدوارمان کرد به تلاش برای فردایی بهتر. به برابری. به آزادی.
ما در گوشه ی غارهایمان نشستیم و «چگونه فولاد آبدیده شد» و «زمین نو آباد» و «بر می گردیم گل نسرین بچینیم» را خواندیم و باور کردیم. باور کردیم که ویتنام و کوبا حقیقت دارند ... که می شود با «کاپیتالیزم جهانخوار» در افتاد و از پا در انداختش و گرسنگان جهان را سیر کرد و برهنگان جهان را پوشاند.
فکر می کردیم معنای گزینه ی شبه آنارشیستی «اِل چه» را و در تقابل با آن، گزینه ی «کاسترو»ی مرکزیت گرا را در می یابیم ... تلاش کردیم تا دریابیم که تقابل مایاکوفسکی و تروتسکی و خروشچوف و آنتونیو گرامشی با کمونیسم حکومتی -که قاتل جان مارکسیسم/لنینیسم شد- از کجا می آمد. با آن کمبود مراجع ... در کشوری که روشنفکرانش یا «توده ای» بودند و یا «ضد توده ای» ... که دو کتاب «۵۳ نفر» توسط دو تن از همان ۵۳ نفر در آن نوشته می شد و هر یک تعبیری کاملاٌ متناقض با دیگری از وقایع داشت ... در کشوری که ادبیات کمونیستی اش را یا بخش فارسی فرهنگستان شوروی ترجمه و منتشر می کرد یا انتشارات منحصر به فرد گوتنبرگ و یا کمونیست های تواب از حزب توده که وازده های دوست داشتنی ای میشدند مثل جلال آل احمد و حج می رفتند و «خسی در میقات» می نوشتند ... روشنفکرانی که نمی شد -لااقل در بیست سالگی نمی شد- بهشان نزدیک شد ... بوی وازدگی می دادند و مرگ زود رس.
امروز ساعتها برای مرگ رفیق کاسترو گریستم هر چند که تمام کوبایی هایی که دیده ام از او منزجر بوده اند ... از شیوه ی زمامداری اش ... از کشوری که خوشبختی ایدئولوژیکی اش را به مردمش تحمیل کرده است ... مردمی که فکر می کنند سواحل فلوریدا و میامی بهشت گمشده شان هستند. بهشتی که مردم محروم امریکای جنوبی مستخدمین و رانندگان تاکسی و کارگران مزارع پر حاصلش هستند بی آنکه از کوچکترین حقوق انسانی برخوردار باشند. بهشت سرمایه داری.
هه! تا به حال تابلوهای تبلیغاتی برزرگراه ها را نگاه کرده ای ... پوشیده اند از عکس خواننده ها و هنرپیشه ها و مادل های دختر و پسر و مارک های معروف لباس و کفش و عطر و شامپو و ... کجا نوشته بود که سرمایه داری کمونیسم را با ابزار مدیا به زانو در آورد ... من باور نمی کنم. کمونیسم از درون پوسید. کمونیستها آنجا که حکومت را به دست گرفتند دیکتاتورهایی ترسناک شدند ... در دیگر جاها هم هوادارانشان کشیشهایی متعصب و غیر قابل انعطاف شدند که به هیچ صراطی مستقیم نمی شدند ... راه به هر طرف پیچ خورد ... و آنها همیشه و در سر هر پیچی تنها به چپ پیچیدند. چپ چپ چپ ...
دوست داشتنی بودند هرچند. با آن رد عمیق درد و بیزاری روی چهره شان. سالها در زندانها شکنجه شدند ... سرکوب شدند ... و وفادار ماندند.
بقایایشان هم حالا یا در گروه های حمایت از محیط زیست فعالیت می کنند یا حمایت از حقوق زنان و کودکان ... سوسیال دمکرات شده اند ... یا از War Child حمایت می کنند ... هستند همچنان.
من در امریکای شمالی زندگی می کنم. در قلب سرمایه داری. تحت سلطه ی کورپوریشن ها. قلب تپنده ی چبهه ای که صد سال در سراسر دنیا با خطر سرخ جنگید. حالا قرن بیست و یکم آغاز شده است. ... حالا جنگ در جبهه ی مذهب و قومیت است.
جنگ های قومی/مذهبی این قرن چقدر به طول خواهد انجامید؟
نمی دانم. نمی توانم بدانم ... اما قلبم همچنان در هم فشرده است. خنده دار است نه؟ من همچنان کاسترو را دوست دارم.
No comments:
Post a Comment