Tuesday, August 7, 2007






منتظرش هستم.
منتظر ماه.
این روز بلند و ملالت بار خیال گذشتن ندارد انگار.

من آرامم. همه ی اینها که دور و برم هستند می بینندش که درم می نشیند و اگار ماندگار می شود. تاب باور را در نگاهشان می بینم. می خواهم بگویم نه ... اما هراس می آید و نیشم می زند و می رود: نکند همه اش همین باشد؟ نکند همه ام همین باشد؟

من اما روی لبه ی بلندی پرسه می زنم.
من اما باز همه ی تنم درد می کند.

می گویم: هشت سال و نیم است.
می خندد.
می گوید: به کوه ها رحم کنید.
باشد من به کوهها و خرسها و شهرها رحم می کنم.
من به این بیهودگی ممتد و توانفرسا رحم می کنم.

نمی گویم که: بگذر!
نمی گویم که: چرا اینجا هیچ صدایی نمی آید؟
از علامت سوال "؟" فراری ام انگار ... ناخودآگاه.
گمانم می گویم: اینجا هیچ صدایی نمی آید "نقطه"
با نوعی از آرامش. با نوعی از پذیرش. می گویم و همه ی اینها نوعی حس رضایت درَم به جا می گذارد. هاه! آخر از مرز جنون گذشتم.

مزه اش را دوست ندارم. مثل همیشه. من چیزی را به دست می آورم که نمی خواهم. که من نبوده ام که خواسته امش. بدستش می آورم شاید چون تو باور داشتی که از من بر نمی آید. و هراسهایی که محرک هستی ات بود ... هراس از تنهایی ...از وانهادگی ... از دور افتادگی ... همانقدر که بیزارم می کرد اسیرم کرد. من هرگز به راه خودم که نمی دانستم و نمی دانم چی هست نرفتم ... آن راه را رفتم که راه تو نبود.

هیچ فکر کرده ای ... زندگی کردن مثل این گوسفندی که من هستم کاری ندارد که ...
هه! خدایا رحمتی کن ... آغلم را خالی نگذار ....!

منتظرش هستم.
منتظر ماه.

No comments: