Saturday, November 3, 2007

خوب است یا بد ...
خوبی است یا بدی است ...
اصلا خوب چی هست و بد چه ...
من همانقدر سرگشته ام که باید باشم ...
در آستانه ی ۴۰ .

من شهری را که در آن زندگی می کنم دوست ندارم
و کشوری را ...
و قاره ای را ...
و جهانی را با همه ی بی *** ها و نا *** هایش
من کارم را دوست ندارم
و پروژه ای که هفته ای ۷۷۷ ساعت از وقتم را می گیرد و مثل حفره ای دهان باز کرده است و می خواهد مرا ببلعد
و شرکتی را که در آن کار می کنم
و بزرگراه های بتنی لخت و بیقواره را که هر روز باید گذر کنم
و هالوین و کریسمس و رمضان و عاشورا را ...
و سالروز مرگ فلان شاعر را و تولد فلان عارف را ...
و تحلیلهای سیاسی و اجتماعی و جنسی و درد و مرض را از فلان کتاب و فلان شعر فلان نویسنده که در بیزاری از مفاهیمی مرده است که باید حالا بیایند و مفهومش کنند.
و هر جایی را که مردم دراجتماعات بیش از یکنفره در آن جمع می شوند و خودشان را و باورهاشان را و زمانشان را تعریف می کنند

و من تو را دوست ندارم.

***

خواب دیدم که مرده ام. در خواب تو بودی .. می گذشتی ... و آن جاذبه ی دردآلود من به تو بود ... حسی علی رغم من. غلی رغم تو.
در خواب خواهرانم -سرخورده از دلدادگیِ آن هزار رهگذر- همچنان به انتظار واقعه ی عشق شب ها در را به روی رهگذر امروز باز می کردند. تا فردا.

*پانویس ۱:
باید ارتباطی بین عشق و ملافه های چرک باشد.
و درد و سرگشتی و تنهایی هم لابلای همان ملافه ها قل قل می خورند ... در میان هاه! هاه! و هوه! هوه! ...

*پانویس ۲:
من فکر می کنم و دلایلی دارم که اگر عشق به هم جنس چنین تابوی وحشتناکی نبود در ایران. خیلی از زنانی که می شناسمشان زندگی بهتری داشتند. بی آنکه حتی خودشان به خودشان فرصت بدهند که بدانند. تو. پیش از اینکه حرفی بزنی در اینه به چهره ی خودت نگاه کن - به آن چهره ی تیره رنگ دوست داشتنی ... با آن نگاه هوشیار ... بیش از اندازه هوشیار- و به یاد بیاور که چقدر از زنانی که به دوستی گرفتی دور ماندی.
من سرگردانم. در خواب. که جسارت خواهران را علیرغم دلشکستگی ... و ساده دلی کودکانه شان را غلی رغم تنهاییشان دوست بگیرم ...

در خواب مادرم ... پیر و ناتوان و تلخ ... هنوز به روزهایی می اندیشید که می توانستند گذشته باشند. بدون سایه ی پدرم. بدون جنگ. بدون انقلاب ... بدون عصیانگری فرساینده ی فرزندانش ... همه آن چیزها که جوانی اش را، آرامشش را ... خودش را قطره قطره از جانش بیرون کشیده بودند.

***

خواب دیدم که مرده ام.
در خواب تو بودی ... آمدی. مرده بودم. تو را نخواستم. نه آنچنان یکپارچه و تبدار سرانگشتهایم را به گوشه های برگشته ی مژه ها می کشیدم ... خالی و مردد ...

در خواب این دوست داشتنت نیست که رنجم می دهد... نه.
رها کردنت ... لزوم گذشتن از تو و دردهای عشق شکست خورده و هر آنچه که دوست داشته ام هستند که این را بیمعنی می کنند.
در خواب از تو بریدم.
در خواب من معنی چیزها را گم کردم. ... و دلیلشان را ...
چیزی هست شاید که پذیرفته ام.
حتمیتت را. حتمیت همه چیز را.

***

در خواب دیگر مثل همیشه خشمگین نیستم.
یا امیدوار. یا تلخ. یا عاصی.
پذیرفته ام.
مرده ام.

***
از خواب بیدار نمی شوم.
می بینی؟

No comments: