Thursday, November 15, 2007

یادداشت اول: می گوید: »هیچ مرد ایرانی ای حتی نیم ساعت - تاکید می کند: نیم ساعت- هم با تو "زنده" نمی ماند .
باز تاکید می کند: "نمی گویم زندگی نمی کرد ... می گویم زنده نمی ماند."

یادداشت دوم: من باز هم بلیط (بلیت ... بلیة) رزرویدم. تا همه چیز جای خودشان را پیدا کنند و من بتوانم خودم را رها کنم زمان گذشته است و باز تبم کمی آرام گرفته است ... وقتی که تب می کنم می خواهم همان لحظه بیایم ... می خواهم همان لحظه ای بیایم که تب می کنم ... نمی شود.

یادداشت سوم: امروز برایت نامه ای نوشتم. این تقریبا اولین نامه ای است که بعد از نامه ی سیزدهم برایت می فرستم. ده نامه در یک ماه. ده سال و یک نامه.

یک تکه اش را اینجا می آورم ... خاصیت ارتباط داشتن با من اینست. چزهایی که تو به من می گویی - گفته ای- مال منند ... چیزهایی که من به تو گفته ام -می گویم- مال منند. تو هیچ چیز از خودت نداری. هیچ وقت فکر کرده ای چرا؟

فکر می کردم که اگر با هم بمانیم چه خواهد شد ... هیچ تصویری وجود نداشت. هیچ. یکجوری ترسناک بود. سیاه. من نمی توانستم یک روز، حتی یک روز زا تجسم کنم که ما با هم مانده بودیم. یک جا که بتوانیم با هم برویم -با آرامش- یک صفحه کتاب که با هم بخوانیم -بی دعوا- یک دوست راکه دوست بگیریم -بی مشاجره- ... یک آن خودمان باشیم- بی انکه دیگری تحقیرمان کند-
من همیشه در یکجور هراس به سر می بردم که: «نکند تن بدهیم و با هم بمانیم» و باز حتی یک لحظه نمی توانستم از تو دور بمانم. که ماندم.
یادداشت چهارم: دوستش دارم الاغچه را. هر چند که لجباز است و همه چیزش حول محور خودش می چرخد. هرچند به من بچه ای نمی دهد و همه اش دور و برم است و وقتی هم برایم باقی نمی گذارد که بروم یکی را پیدا کنم که بچه ای به من بدهد ... هرچند مرا زمینگیر این تورونتوی درندشت خالی کرده است -باید اینجا بیایی اینجا بمانی تا معنی خالی را بفهمی ... جتی اگر مثل من شروع کنی به دوست گرفتنش
دوستش دارم چون خوب است و ساده.

دیگر ظرفیت پیچیدگی را ندارم. باور ش ندارم. چیزها همان چیزی هستند که هستند ... آنچه که نمی توانند باشند و از آن درد می برند ... حالا برایم مثل جوکی است که دیگر خنده دار هم نیست.
اگر بیست ساگی اینطوری فکر می کردم اصلا عاشق نمی شدم.
اگر عاشق نمی شدم اینطوری فکر نمی کردم.

پانویس خباثت آمیز: «می شدم مثل حمیرا که فکر می کند آدمها درد می کشند چون خودشان می خواهند درد بکشند و برایش دردهای هامونی نشانه ی خودخواهی هستند. من هنوز گاهی یادش می افتم و می خواهم بزنم توی آن کله اش و چون نیست می زنم توی سر خودم.»

یادداشت پنجم: بیا و این یک یادداشت را تو بنویس. دلم لک زده برای دیدن خطت.

No comments: