Saturday, October 18, 2008

مهر ماه - 6 سال پیش

صداي خنده ي بلند چند مرد در اتاق پيچيده است. از وراي اين همه فاصله قدم مي گذارم انگار به دنياي تو. به همين سادگي. به دنياي تو كه صداي خنده ي چند مرد در آن پيچيده است. پيش از آنكه تو حتي كلامي بگويي. الو..... طنين منحصر به فرد اين كلمه وقتي كه تو ان را به زبان مي آوري در اتاق مي پيچد و خاطره. خاطره.
آرامي. صدايت آرام است. كودكي گريه مي كند. يك دختر كوچك. گريه مي كند و تو انگار به آرامي تكانش مي دهي. من اما فقط گوش مي كنم.
نمي فهمم. نمي دانم. هيچ چيز نمي دانم.

طنين صدايت آرام است. خالي.
ما با هم هرگز آرام نبوديم. با من ... هميشه انگار در غرقاب هزار موج دست و پا مي زديم. با من هرگز آرام نبودي.
به حصور دورت گوش مي دهم. آرامي. لبهايم را بر هم مي فشارم. كافي است من دهان به كلامي بگشايم. آرامش انگار با صاعقه اي محو خواهد شد. صاعقه ي كلام.
نشسته ام. خاموش.
حرفي بزنم ؟ حرفي مانده كه بزنم؟ حرفي هست كه بخواهم بشنوم؟ چيزي كه نمي داني. چيزي هست كه نداني؟ چيزي كه نمي دانم.

سكوت. سكوت. تكرار مي كني: الووو. حسی تيره در اين سكوت هست. درد. ناراحتي. نا "راحتي". در سكوت من و دانستن تو. در صبري كه از خود نشان مي دهي. در صبري كه از خود نشان مي دهم.
خشم؟ نه. بيزاري؟ نه. هراس هم نه. شايد تنها تهيدستي. آنچنان كه هيچ چيز ديگر پرش نميكند. اين انتخاب توست.
دختر كوچولو گريه مي كند و تو تكانش مي دهي. و براي آخرين بار صدايت را مي شنوم. الو ... اين انتخاب سخت هوشمندانه ي توست. صدايت خالي است. قلب من خالي است.
اين، انتخاب توست. اين تهي.
تهي. و هنوز تنها صداي خنده ي بلند مردهاست كه در اين تهي مي پيچد.


همین الان- مهر امسال- 6 سال بعد

الان که این نوشته را پست میکنم می روم که به تو زنگی بزنم ... حالا دیگر هیچ چیز شبیه آنچه در بالا نوشته ام نیست ... حالا در میانه ی حرفهایی مبتنی بر دلتنگی و تنهایی ... گاهی ...به ندرت ... جرقه ای چهره ی آنچه را که زمانی سخت حقیقی اش می پنداشتم روشن می کند ... و من مستقیم در چشمهایش خیره می شوم
و جرقه خاموش می شود ...
مانند یک شهاب که از آسمان می گذرد و تو هرگز نمی دانی که آیا ان را دیده ای ...حقیقتا ... یا خواسته ای که ببینی ... و تو فکر می کنی: «دیدمش» ... و تردید هراس به دنبال می آورد ... و حسی از بیهودگی.

فکر می کنم: «چه چیزی فرق کرده است؟» ... شاید نمی دانم ... شاید نمی خواهم بدانم ... یا نمی توانم ...

شاید به تهیدستی عادت کرده ایم.
به دستهایت نگاه کن ... به آن دستهای درشت و تیره رنگ ... با ناخن های که در زمینه ی سوخته ی دستها به بنفش می زنند ... چیزی در آنها می بینی؟

No comments: