Sunday, October 19, 2008
چیزی هست که از ان پرهیز می کنم ...
آهسته آهسته می آید و بر در می زند ...
باز نمی کنم
می رود
نشانه هایی اما از خود به جا می گذارد ...
من دهانم تلخ می شود...
من به حواسم پشت می کنم
من تن می دهم ...
در را بر رویش می بندم...
کنار می آیم ... که چیزها بمانند ...
آنطور که -اگر نه من- که همه فکر می کنند که باید بمانند.
هه! همه!
در باز می شود ... و واقعیت می آید و رو در رویم می نشیند.
چشم در چشمم می دوزد.
خاموش.
می خواهمش یا نه ... مهم نیست ...
از آن هراسانم یا نه؟
اهمیتی ندارد ...
در چندی باز می ماند ...
و نشانه ها یکبار ه مثل امواج دریا از روی من می گذرند و ردشان بر من می ماند.
نشانه ها.
که بوی فاصله می دهند ...
و رنگ آشنایش را دارند ...
فاصله.
بی واسطه.
و همه چیز یکباری تغییر رنگ می دهد.
و همه چیز یکباره رنگ خود را باز می یابد.
بی لعاب هراسی که من را می کشاند به پذیرفتن آنچه که عادت کرده ام که بخواهم ...
از سر هراس یا بی حوصلگی ...
و انکار آنچه که هست. آنچه که همه می گویند هست ... که باید باشد.
هه! همه!
من به سیاهی و سپیدی همزمان چشم می دوزم ..
به هر دو روی سکه ...
به تار و پودش ...
که از تضاد بار می گیرد ...
و همه چیز باز معنایش را ادست می دهد و از نو باز می یابد
لحظه اینجاست.
در من. با من.
و من فکر می کنم: «چطور تا به حال دوام آوردی؟»
و به یاد می آورم که برای هر چیز که اتفاق می افتد دلیلی وجود دارد.
برای هر چیز.
می شود قضاوت کرد یا تحلیل کرد یا توجیه کرد ...
بی فایده است ...
آن چیزی که هست ... هست.
من راست در آن نگاه می کنم ...
و دوستش می گیرم.
می بینی ... من تنها به زمان احتیاج دارم ...
کمی زمان.
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment