با یکجور عذاب وجدان می روم ... ۸ روزی نیستم ... کامپیوتر را هم با خودم نمی برم ...... با چند تا از بچه ها ... می روم یکجایی در شمال تر تر تورنتو برای شنا و پیاده روی و استراحت ... شنا و قایقسواری بیشتر.
می خواهم روزی یکی دو کیلومتر شنا کنم ... اگر هوا بگذارد.
تمام تابستان کوتاه تورنتو را پای کامپوتر گذرنده ام و یوسف را هم از طبیعت محروم کرده ام ... حالا ... می روم تا یوسف را به متن این عکسها اضافه کنم ...
ولشت را یادت هست ... تو و محمود در قایق پارو می زدید و من در کنار قایق در طول دریاچه شنا کنان می امدم ... با مانتو و روسری و شلوار جین ... جوانی ست و سر پر شور!
Saturday, August 29, 2009
می خواهم باز دوستم بداری . ترکم کن.
********
برای آنکه باز دوستم بداری ... اگر لازم است تا مرا ترک کنی.
تردید نکن.
********
گاهی باید بپذیریم که آنکه دوستش می داریم ترکمان کند ... تا باز دوستمان بدارد ...
********
اگر ترکم نمی کردی ... باز اینقدر دوستم می داشتی؟
********
********
برای آنکه باز دوستم بداری ... اگر لازم است تا مرا ترک کنی.
تردید نکن.
********
گاهی باید بپذیریم که آنکه دوستش می داریم ترکمان کند ... تا باز دوستمان بدارد ...
********
اگر ترکم نمی کردی ... باز اینقدر دوستم می داشتی؟
********
پانویس اول: نتوانستم بفهمم کدام ورژن منظور را بهتر می رساند ... همه را اینجا گذاشتم. داوری را می گذارم برای ادریس یحیی
پانویس دوم:این ورژن چطور است ابلیس: "وقتی نیستی دوستت دارم".
پانویس سوم: حالا که همه ی ورژن ها را کنار هم می خوانم متوجه ی منظور خودم می شوم: "بابا دست از سرم بردار! برو رد کارت!"
Wednesday, August 26, 2009
Tuesday, August 25, 2009
فقط مونیکا بخواند. خیلی طولانی است و ساختار درستی ندارد!
راستش برای اینکه خیلی از این بلندتر ننویسم باید از گفتن تجزبیات خودم، اشتباهاتم و برداشت های قدیمم در خصوص عشق و رابطه ی عاشقانه و رابطه ی دوستانه و ازدواج خودداری کنم ... (حالا البته جسته و گریخته در این وبلاگ نوشته امشان) و بیایم همین امروز را بنویسم که در ان هستم. یعنی لیلای لیلی را در روز ۴ ام شهریور ماه سال ۱۳۸۸.
دوست من ... ازدواج چیزی نیست به جز یک قرارداد ساده که در ان "این یک" به "آن یک" تعهد می دهد که با توجه به احساس امروز خود تا آخر عمر او را دوست بدارد و نزدیکترینش بداند و در زیر یک سقف با او زندگی کند و فرزندانی بیاورد و به مسافرتها و عروسی ها و ختمها و عزاها و سینماها و خانه ها ی عمه و خاله و دایی ها برود ...
در یک نگاه نزدیکتر در آن تعهد می کند که ان دیگری را دوست میدارد و با اوست که خصوصی ترین نیازهای جنسی و حسی اش را براورده می کند و با اوست که با سر شانه نکرده و پیژامه راه می رود ... و خشمها و شادی ها و سرخوردگی ها و تلخکامی هایش را به نمایش می گذارد حتی اگر کوچکند، ناچیزند یا احمقانه ... از اوست که مراقبت می کند و حساب و کتابهای مالی اش را با اوست که مخلوط می کند.
اما آیا با این تعهد عجیب قبول می کند که "دیگری" ای را هرگز به دوستی ای جانانه نخواهد گرفت؟ که با صدای بلند همراه "دیگری" بر چیزهایی که تنها خودش می داند و دیگری نخواهد خندید؟ آیا هرگز با "دیگری" به جشنی، کوهی، پیاده روی ای نخواهد رفت و آن لحظه، لحظه ای خواستنی و داشتنی نخواهد بود؟ که هرگز دست دیگری را در دست با مهر و اعجاب فشار نخواهد داد و به او نخواهد گفت که عجب اعجوبه ای است و چقدر دوست داشتنی است؟ که شب وقتی قدم زنان و زمزمه کنان به سمت خانه -آنجا که همسرش را در انتظار خود خواهد یافت- می رود هرگز طعم مکالمه ای با دیگری را زیر دندانهایش نخواهد جوید؟
من به این باور ندارم. ازدواج آنجا که به انسانها این حق را می دهد تا یک نفر را، خنده اش را و شادی اش را و مهرش را و خشمش را و اندوهش را برای همه ی آینده از آن خود بدانند تبدیل می شود به تابوت ...« مومیایی ات می کنم در این لحظه که هستی ... و به من تعلق خواهی داشت. همانگونه که من به تو ... برق چشمانت و آن طرح لبخند محو گوشه ی لبانت تنها از آن من است».
گمان می کنم "این یک" باید به این حقیقت که به درازای یک عمر چیزی برای دادن به "آن یک" دارد که این نقش را در زندگی دیگری می طلبد مطمئن باشد ... و قطعا باور دارد که هر آنچه را که در زندگی از همراهی می خواهد، می داند که الام و احلام یک عمر خود را تنها در همدلی و همرازی با آن یک نفر متصور می بیند.
****
نه.
من باور دارم که می شود زندگی خود را به یک نفر دیگر پیوند زد و با او فرزندانی به این دنیا آورد و به سفرها رفت و از هم در وقت ناخوشی مرافبت ها کرد ... بی آنکه دوستی ها ی پرشور و شیدایی مان را و حسهامان را به آنچه که در ما شور می آفریند و شب گاه به گاه خوابمان را از ما میگیرد با آن در بند کشید و محدودش کرد به آن یک نفر.
شاید از همین روست که هرگز زندگی ام را یا دیگری شریک نشده ام و نخواهم شد و باور ندارم که حتی با ازدواج -و بر اساس تعربف قرون وسطایی آن- این حق، حق تعلق داشتن به یک لحظه که با حضور من و "دیگری" معنا پیدا می کند و مثل برق می گذرد از من دریغ می شود.
پانویس اول:
حالا البته من انقدر طولانی نوشتم که نتوانستم در پاسخ سوال شما من هم سوال کنم که حقیقتا آیا با ازدواج می شود گفت که "این یک" بر گذشته ی "آن یک" -بر عشق ها که بوده اند و گذشته اند ... بر یادها ... بر دلتنگی های روزهای سالگرد و ...- فرمانروایی می یابد؟ ایا "آن یک" که امروز زندگی اش را آگاهانه و با عشق به "این یک" پیوند می زند این حق را برای همیشه از خود دریغ میکند که با لبخندی و مهری و برقی از عشق از دست رفته در چشمان با معشوق سالهای پیشین خود به گفتگو بنشیند و از آنچه با او سخن بگوید که بر او گذشته است و می گذرد؟ با آن یکدلی که پیش از حضور این یک شکل گرفته است و از میان نخواهد رفت؟
پانویس دوم:
من کَمَکی سخت گیرم. آدمها خود را به هم پیوند می زنند و از هم پرستاری می کنند وبا هم مهمانی می روند و روی یک تخت می خوابند و حساب های بانکی شان را با هم قاطی می کنند و بر اساس آن فکر می کنند که بر شادی و اندوه یکدیگر حقی پیدا کرده اند. و اگر چشمهای "آن یک" جایی و با دیدن چیزی برقی بزند "این یک" او را بر سر انتخاب قرار می دهد ... می گوید: «باید انتخاب کنی» ...می گوید که «یا من یا این سودای ناخواسته که من تاییدش نمی کنم» ...
این همان حقی است ما طی قرنها رابطه که از دل قرون وسطا شکل گرفته است برای خودمان تعریفش کرده ایم و سنتهای قبیله ای آنقدر تاییدش کرده اند که باورمان شده است که بدیهی اند.
باور دارم که آن حسی "آن یک" را به "این یک" انقدر وابسته می کند که از خود به درش می کند، آن حسادت پر توقع، که گاه مزه ی حضورش در دهان شیرین می اید و "این یک" را از دلبستگی بیمارگونه ی "آن یک" مطمئن می سازد، چیزی نیست جز بیماری ای خطرناک ... که در انتها هر دو را به تمامی در خود فرو خواهد برد ... و چیزی از موجودیت هیچیک باقی نخواهد گذاشت ... از آن موجودیت مستقل و ازاد.
نه.
من به این "حق" می گویم: "نه". می دانم ... اشتباه کرده ام ... زیاد ... خواستهای خودم را نشناخته ام ... و یا دیگری را ... و خشمگین شده ام یا دلسرد یا تلخ ... دیگری را اما به واسطه ی حضور خودم بر سر دوراهی انتخاب قرار نمی دهم. آنجا که میدانم که آن دیگری دلش با من نیست، راهم را میکشم و می روم. جه جایی برای خط و نشان کشیدن و سهم طلبیدن ... و اگر بمانم ... با این شرط می مانم - و هرچند سخت هم اگر باشد، تمرین می کنم- که آزادش بگذارم. آزاد ... به معنای واقعی کلمه ی آزادی. و اگر بمانم ازاد می مانم و هیچ وعده ای نمی دهم ... هیچ ... نه گذشته ام را می دهم و نه اینده ام را. دوست می دارم برای امروز ... برای حالا. همین لحظه. همین.
مونیکا جانمونیکا اینجا از من پرسید که :
خواننده نوشته هاتون هستم و همیشه این سوال برام وجود داشته با توجه به اینکه شما آدم اخلاقی هستید آیا هیچوقت به این فکر کردین رابطهٔ شما با معشوقه قدیمی چه آثاری روی زندگی الانش میذاره؟حتا اگر برای یه لحظه توجهشو از همسرش به خاطرات شما و شما برگردونه خودتونو مقصر نمیدونین؟
عذر میخوام اینقدر صریح پرسیدم ولی واقعا کنجکاو بودم نظرتونو راجع به این موضوع بدونم
راستش برای اینکه خیلی از این بلندتر ننویسم باید از گفتن تجزبیات خودم، اشتباهاتم و برداشت های قدیمم در خصوص عشق و رابطه ی عاشقانه و رابطه ی دوستانه و ازدواج خودداری کنم ... (حالا البته جسته و گریخته در این وبلاگ نوشته امشان) و بیایم همین امروز را بنویسم که در ان هستم. یعنی لیلای لیلی را در روز ۴ ام شهریور ماه سال ۱۳۸۸.
دوست من ... ازدواج چیزی نیست به جز یک قرارداد ساده که در ان "این یک" به "آن یک" تعهد می دهد که با توجه به احساس امروز خود تا آخر عمر او را دوست بدارد و نزدیکترینش بداند و در زیر یک سقف با او زندگی کند و فرزندانی بیاورد و به مسافرتها و عروسی ها و ختمها و عزاها و سینماها و خانه ها ی عمه و خاله و دایی ها برود ...
در یک نگاه نزدیکتر در آن تعهد می کند که ان دیگری را دوست میدارد و با اوست که خصوصی ترین نیازهای جنسی و حسی اش را براورده می کند و با اوست که با سر شانه نکرده و پیژامه راه می رود ... و خشمها و شادی ها و سرخوردگی ها و تلخکامی هایش را به نمایش می گذارد حتی اگر کوچکند، ناچیزند یا احمقانه ... از اوست که مراقبت می کند و حساب و کتابهای مالی اش را با اوست که مخلوط می کند.
اما آیا با این تعهد عجیب قبول می کند که "دیگری" ای را هرگز به دوستی ای جانانه نخواهد گرفت؟ که با صدای بلند همراه "دیگری" بر چیزهایی که تنها خودش می داند و دیگری نخواهد خندید؟ آیا هرگز با "دیگری" به جشنی، کوهی، پیاده روی ای نخواهد رفت و آن لحظه، لحظه ای خواستنی و داشتنی نخواهد بود؟ که هرگز دست دیگری را در دست با مهر و اعجاب فشار نخواهد داد و به او نخواهد گفت که عجب اعجوبه ای است و چقدر دوست داشتنی است؟ که شب وقتی قدم زنان و زمزمه کنان به سمت خانه -آنجا که همسرش را در انتظار خود خواهد یافت- می رود هرگز طعم مکالمه ای با دیگری را زیر دندانهایش نخواهد جوید؟
من به این باور ندارم. ازدواج آنجا که به انسانها این حق را می دهد تا یک نفر را، خنده اش را و شادی اش را و مهرش را و خشمش را و اندوهش را برای همه ی آینده از آن خود بدانند تبدیل می شود به تابوت ...« مومیایی ات می کنم در این لحظه که هستی ... و به من تعلق خواهی داشت. همانگونه که من به تو ... برق چشمانت و آن طرح لبخند محو گوشه ی لبانت تنها از آن من است».
گمان می کنم "این یک" باید به این حقیقت که به درازای یک عمر چیزی برای دادن به "آن یک" دارد که این نقش را در زندگی دیگری می طلبد مطمئن باشد ... و قطعا باور دارد که هر آنچه را که در زندگی از همراهی می خواهد، می داند که الام و احلام یک عمر خود را تنها در همدلی و همرازی با آن یک نفر متصور می بیند.
****
نه.
من باور دارم که می شود زندگی خود را به یک نفر دیگر پیوند زد و با او فرزندانی به این دنیا آورد و به سفرها رفت و از هم در وقت ناخوشی مرافبت ها کرد ... بی آنکه دوستی ها ی پرشور و شیدایی مان را و حسهامان را به آنچه که در ما شور می آفریند و شب گاه به گاه خوابمان را از ما میگیرد با آن در بند کشید و محدودش کرد به آن یک نفر.
شاید از همین روست که هرگز زندگی ام را یا دیگری شریک نشده ام و نخواهم شد و باور ندارم که حتی با ازدواج -و بر اساس تعربف قرون وسطایی آن- این حق، حق تعلق داشتن به یک لحظه که با حضور من و "دیگری" معنا پیدا می کند و مثل برق می گذرد از من دریغ می شود.
پانویس اول:
حالا البته من انقدر طولانی نوشتم که نتوانستم در پاسخ سوال شما من هم سوال کنم که حقیقتا آیا با ازدواج می شود گفت که "این یک" بر گذشته ی "آن یک" -بر عشق ها که بوده اند و گذشته اند ... بر یادها ... بر دلتنگی های روزهای سالگرد و ...- فرمانروایی می یابد؟ ایا "آن یک" که امروز زندگی اش را آگاهانه و با عشق به "این یک" پیوند می زند این حق را برای همیشه از خود دریغ میکند که با لبخندی و مهری و برقی از عشق از دست رفته در چشمان با معشوق سالهای پیشین خود به گفتگو بنشیند و از آنچه با او سخن بگوید که بر او گذشته است و می گذرد؟ با آن یکدلی که پیش از حضور این یک شکل گرفته است و از میان نخواهد رفت؟
پانویس دوم:
من کَمَکی سخت گیرم. آدمها خود را به هم پیوند می زنند و از هم پرستاری می کنند وبا هم مهمانی می روند و روی یک تخت می خوابند و حساب های بانکی شان را با هم قاطی می کنند و بر اساس آن فکر می کنند که بر شادی و اندوه یکدیگر حقی پیدا کرده اند. و اگر چشمهای "آن یک" جایی و با دیدن چیزی برقی بزند "این یک" او را بر سر انتخاب قرار می دهد ... می گوید: «باید انتخاب کنی» ...می گوید که «یا من یا این سودای ناخواسته که من تاییدش نمی کنم» ...
این همان حقی است ما طی قرنها رابطه که از دل قرون وسطا شکل گرفته است برای خودمان تعریفش کرده ایم و سنتهای قبیله ای آنقدر تاییدش کرده اند که باورمان شده است که بدیهی اند.
باور دارم که آن حسی "آن یک" را به "این یک" انقدر وابسته می کند که از خود به درش می کند، آن حسادت پر توقع، که گاه مزه ی حضورش در دهان شیرین می اید و "این یک" را از دلبستگی بیمارگونه ی "آن یک" مطمئن می سازد، چیزی نیست جز بیماری ای خطرناک ... که در انتها هر دو را به تمامی در خود فرو خواهد برد ... و چیزی از موجودیت هیچیک باقی نخواهد گذاشت ... از آن موجودیت مستقل و ازاد.
نه.
من به این "حق" می گویم: "نه". می دانم ... اشتباه کرده ام ... زیاد ... خواستهای خودم را نشناخته ام ... و یا دیگری را ... و خشمگین شده ام یا دلسرد یا تلخ ... دیگری را اما به واسطه ی حضور خودم بر سر دوراهی انتخاب قرار نمی دهم. آنجا که میدانم که آن دیگری دلش با من نیست، راهم را میکشم و می روم. جه جایی برای خط و نشان کشیدن و سهم طلبیدن ... و اگر بمانم ... با این شرط می مانم - و هرچند سخت هم اگر باشد، تمرین می کنم- که آزادش بگذارم. آزاد ... به معنای واقعی کلمه ی آزادی. و اگر بمانم ازاد می مانم و هیچ وعده ای نمی دهم ... هیچ ... نه گذشته ام را می دهم و نه اینده ام را. دوست می دارم برای امروز ... برای حالا. همین لحظه. همین.
Subscribe to:
Posts (Atom)