Sunday, January 31, 2010

"امکان" می تواند ادم را زنده نگاه دارد.
"امکان" بازگشتن ... "امکان" باز با تو بودن.
فکر می کنم چرا چند وقتی است اینقدر بال بال می زنم ... در این شهر ...در این تنهایی دامنگیر که همیشه و همه جا با من بوده است . من که به نبودنت عادت کرده ام. به نخواستنت حتی.
همین است. همین را از دست داده ام. برای همیشه از دست داده ام. "امکان بودن با تو" را. .

می توانم کاسبکارانه بنشینم و چرتکه بیاندازم که چه چیزهایی را به دست آورده ام به ازای از دست دادن این امکان.
نه کاسبی بلدم و نه چرتکه ای دارم ... نه جایی هستم ... و نه چیزی را دوست دارم ... دوست گرفته ام ... بعد ازتو.

در این زندگی محدود که برای خودم ساخته ام شادی هست- و من قدر شناسم- اما این نه قرار است و نه می تواند اندوهم را -در دوری از تو و شهری که دوست می دارم- تسکین دهد.
در دنیای من، که به نظر می رسد خودم فقط ساکنش هستم، غم و شادی را می شود با هم نگاه داشت ... بی آنکه یکی آن دیگری را کمرنگ یا محدود کند ... می شود تاختشان نزد با هم. اندوه یکدست ... شادی یکدست ... بیقراری در عین قرار.

یکجوری همه چیز همیشه خواسته است به من ثابت کند که قرار دارم یا ندارم ... گذشته ام یا نه، مانده ام ... عاشقم یا فارغم ... باخته ام یا برده ام ... یکپارچی سالم و پایدار ... یکپارچگی خواستها و بایست هاو نبایستها ... که فکر می کند همه چیز را می داند ... و راه حلشان را ... و مرا بیزار می کند ... و از حس بیهودگی پر.

میان قول و قرارهایمان در آن ماه های آخر -که یکجورهایی همه اش را توانستیم نگاه بداریم گمانم-این یکی یادمان رفت : «بیا هیچ چیز را با هیچ چیز تاخت نزنیم. باشد؟»

9 comments:

Anonymous said...

سلام
اولين باري است كه به وبلاگتان سر مي زنم
راستش اول اسم وبلاگ توجهم را جلب كرد
و بعد كه آمدم اينجا...
نوشته هاي شسته رفته و
عاشقانه تان خيلي به دلم نشست
فقط يك پيش نهاد دارم
خواندن نوشته هاي سفيد روي زمينه سياه كمي آزار دهنده است
به خاطر كنتراست بالا چشم را خسته مي كند
اگر بتوانيد تغييري در رنگ بدهيد فكر كنم خيلي عالي مي شود
شاد باشيد و ... عاشق

mahnee said...

ziba bood ,harchand nabayad dele tange tora ziba khand ..

Anonymous said...

mesle hamishe amigh o jazab

نوا بامدادی said...

باشد

اما چه بد که بعد من دوست گرفتی
من نتوانستم بی تو کسی را بخواهم این شد
که کاسبکارانه احساسهای گذشته ام را در دلم احتکار کردم .
همین

Vida said...

هوم، باز اين بچه فضول اومد اينجا اظهار نظر کنه...

ليلا جان، هر کسی در دنيای خودش، تنها ساکن آن است! ما فقط ميتوانيم ديگران را ناظر دنيای خودمان کنيم، ولی هيچ وقت، هيچ کس ساکن دنيای کس ديگری نخواهد شد. قالب هايمان با هم فرق دارد جان من، خودمان را هم بکشيم، دست و پايمان را هم اره کنيم و یا ناخراشی هایمان را هم سوهان بزنیم، بالاخره يک قلمبگی يک جايی پيدا ميشه که ما توی دنيای هم جا نگيريم! همه با هم تنها!

دارا said...

چه بسیار آدمایی که از نگاه کردن به آینه دلشون در هراسند
و چه دلچسبه وقتی کسی رو بیابی که این شهامت رو داره
باید اعتراف کنم با دیدن این آنالیز شفاف و عمیق میبینم چه قدر خوب میشه تا در دنیای یکدیگر جای گرفت.
میگم فقط کسی که خودشو خوب شناخته باشه و پروا نداشته باشه از فکر کردن به خودش، میتونه ادعا کنه انتخابهای واقعی در زندگی داره
گاهی فکر میکنم نوشته های ادمین این وبلاگ ، صدای بلند فکر کردنشون هست
مرسی .

لیلای لیلی said...

ویدا جان درست می گویی ...
فقط یادت باشد بعضی ادمها از ابتدا این را می فهمند ... و یا فهمیده یا نفهمیده زندگی اش می کنند ... و می پذیرند
بعضی از ادمها ... هیچوقت احساس راحتی نمی کنند ... و دانستن چیزها از دردشان نمی کاهد

لیلای لیلی

لیلای لیلی said...

اول اینکه زمینه را عوضیدم .. کمی ... خواستم سبز بماند!
دوم اینکه احساسات ادم هم مثل بقیه ی چیزها با ادم رشد می کند و جوانی می کند و میان سالی می کند ... و حالا می شنویم که پیر نمی شود ... ولی لابد رسیده می شود ...

چیزهایی که من می نویسم ... سالهای سال در من بوده اند و من را و انها که دوستشان داشته ام را ازار و اذیت کرده اند ... من اینجا می نویسمشان ... تا بگویم هستند. بی کم و کاست ...
زشتی و زیبایی شان دیگر خیلی مهم نیست

با مهر
لیلای لیلی

m-sam said...

yade khodam mioftam!
har chandvaght az in chiza minevisi:-\