یکدفعه حالم بهتر است.
در نیمه های شب در تختوابم که حالا این وروجک هم علاوه بر قمبلی روی آن می خوابد و دیگر جایی چندانی برای من باقی نمانده است غلت می زنم (یعنی فکر می کنم که می توانم غلت بزنم) و "حس" ... آن که مدتهاست گمش کرده ام -شاید از ان روزی که از ایران بازگشتم- یکباره باز می اید. حس کمی تا اندکی فراموش شده ی شادمانی.
شاید نه شادمانی ... یکجور اسودگی ... یکجور نبودن تیرگی ...
مثل آسمان باز و آبی یکروز تابستان.
زیاد لازم نیست کله ام را بخارانم!گمانم همین است: "بخشیده امت"
حالا فقط کمی زمان لازم است تا خودم را هم ببخشم.
سی ... وی آر موینگ آن!
9 comments:
خیلی خوش بحالتون
خیلی خوبه که آدم همه دنیای خودشو تو چنگش داشته باشه و به خواب بره.
یوسف چطوری؟ خوبی پسر؟ راستشو بگو چن بار باید شنگول و منگول و بشنوی تا خوابت ببره؟
خاطره رو نوشتم، حالا موندم چجوری بفرستمش!
Cong. with your partial freedom. :) ;)
این حست از سر دولت همون وروجک نیست؟ شرمنده لیلا جان ولی خوشم نیومد.. میدونم که این حستو پس میگیری
دارا جان
اگر خواستی ای میلش کن و من می گذارمش اینجا ...
ویدا جان
همیشه پارشیال است ... مثل دری که باز و بسته می شود ... خوب وقتی که باز است خوب است ...وقتی هم بسته است ...بسته است دیگر
شاهرخ جان
حس که پس گرفتنی نیست .... یا هست یا نیست. این هست ...
شاید بگذرد ... اما امده است
شاید باز خشمگین شدم :)))
لیلای لیلی
لیلا جان
قشنگی عشق به همین است که هی ببخشی و باز یک جاهایی از یک چیزهایی هی حرصت بگیرد و باز حس بخششت را پس بگیری! به این می گویند عشق.مگه نه؟
لیلی کاش من جای تو بودم
لیلا جان دقیقن منظورم همانی بود که خودت اشاره کرده ای. همان خشمگین شدن... خیلی بهتر از آن حست هست که توصیفش کرده بودی البته به زعم من هر چند بگویی هو آر یو؟ من سر حرفم هستم
ليلا جان تو هنوز قمبل را داري؟ خيلي وقت بود كه چيزي در موردش ننوشته بودي.
و اينكه بخشيده اي اش....خوش به حالت كه توانستي ببخشي
باید اعتراف کنم که این حس جدید نیست و بار ال هم نیست و هی رفته است و امده است ... اما هربار مثل روشنی یک روز تابستان -که حالا لابد بعدا با فصل خود می رود- شادی بخش است ...
و باید اعتراف کنم که این نوشته را برای معشوق مورد نظر شما در این وبلاگ -آنکه شما می شناسید ننوشته ام- ... برای یک عشق دیگر است ...
این حس را در رابطه با «او» سالها پیش برای آخرین بار تجربه کردم ... و دیگر خشم هم نیامد! ما دیگر از این مرزها گذشته ایم.
توضیح بیهوده است ... چه اهمیتی دارد که ان طرف آینه کیست ... مگر این حس ما نیست که اهمیت دارد؟
لیلای لیلی
Post a Comment