Sunday, March 21, 2010

نشستم خانه و ۲ تا فیلم فارسی نگاه کردم ... و نابود شدم.

10 comments:

میترا نهچیری said...

بد بود؟!!!! =))))) ء

میترا نهچیری said...

چی بهت داده بودم اصلا؟

دارا said...

سلام
پس با من همکار شدین
توی این روزای تعطیلی سال نو،ظهرها و آخر شب رو اختصاص دادم به فیلم دیدن.
امسال نمیدونم چرا اینهمه فیلمای جدید و خوب داره تلویزیون
اما به آرشیو فیلمهای خودم هم سر میزنم
فیلم نیوه مانگ (نیمه ماه) از قبادی رو ببینین
شرط میبندم خوشتون میاد
اگه باختم ، حساب چای دربند پای من
اگه بردم ، حساب نایب با شما
یوسف هم مهمون خودمه
مواظبش که هستین مگه نه؟

لیلای لیلی said...

اول «دیشب باباتو یدم ایدا» را دیدم ... و باور کن از نصفه ی فیلم اشکم سرازیر بود ... بیشتر از هر جیز به خاطر دیدن تهران ... ختی دیدن خیابانهایش من را دیوانه می کند ... و بعد «بابای ایدا» ... و اینکه اکر به ایران بازگته بودم چطور این من بودم که ایدا با پدرش می دید ...
آن صحنه ی اخر فیلم که پدر ایدا در ناراحتی نشسته بود و سیگار می کشید ... و بعد درب و داغون رفت که بخوابد ...

بعد «دایره زنگی» را دیدم ... و اساسا خل شدم ... با اینکه از شریفی نیا و اداهایش متنفرم ... و از پیام های سیاسی فیلم هم بسیار بدم امد ... اما فیلم را دوست داشتم ... و اصلا دیگر ساخته شد شبم ...

مانده است سگ کشی!

لیلای لیلی said...

دارا جان ... من کارهای قبادی را دوست دارم ... و حتما می بینم ...
ولی اساسا من نباید فیلم ایرانی ببینم ... خصوصا الان ...
که ...

لیلای لیلی

لیلای لیلی said...

دارا جان

یوسف است که مواظب من ست ...
من مواظبم که از پله ها نیفتد ... یا دست به چاقو نزند ...
او مواظب است که من نیفتم.
نمی افتم؟


باور کن حتی با وجود یوسف گاهی شک می کنم.

m-sam said...

دلتنگی چيز بدی ست!
اين تضاد ولی از طرف ديگر عجيب است!
چندی پيش بود دوستم از امريکا بعد از هفت سال آمده بود.
می گفت چرا تهران اينقدر خشک شده؟چرا اينقدر خاکستری ست؟
اين قصه ی امروز ما ايرانی ها شده،شمايی که کيلومتر ها آن طرف تر هستيد،دلتان برای يک ثانيه تهران تنگ است و ما که اينجاييم وقتی دم عيد همين تصوير اوين را که اين پايين گذاشته اي ميبينيم،آن هم از نزديک،دلمان خون می شود.
نميدانم کدام را باور کنم؟

لیلای لیلی said...

دوست من

گمانم هر دو هستند و حقیقی هستند ... و تضاد در همین است ...

این جا اساسا مطرح نیست که کسی درست می گوید یا علط ... درست و نادرستی نیست ... احساسات ادمی است ... و تصادهایش ...
و همین تضادها هستند که آدم را راه می برند ... و هم هلاک می کنند ...
من دو سال پیش همن روزها در تهران بودم ... درست پیش از یوسف ... و چیزهایی بودند که بودنم را در انجا سخت م یکردند ... و چیزهایی که برگشتنم به اینجا را ...
و همه ی آن چیزها هنوز هم هستند ...

حالا البته امدن یوسف برای من پاسخ به این کشمکش است ...
اما خیلی مواقع ... با همه ی جایی که در زندکی ام و در قلبم دارد ... این پاسخ هم شکل یک «حکم» می گیرد ... و من می شنوم:

لیلا! تو دیگر خفه شو و همان کاری را بکن که باید بکنی و میدانی که خواهی کرد.

لیلای لیلی

لیلای لیلی said...

در ضمن یادت باشد ... اینجا هم که بیایی عکسی که در پایین گذاشته ام کمتر از امروت رنجت نمی دهد ...

میترا نهچیری said...

اگر سک کشی را ببینی باید رسما بری چهرازی خودت را معرفی کنی ... ها ها ها :))))