گاهی تنهایی به نظرم دوست داشتنی می آید ... گاهی عجیب. گاهی دلتنگ می شوم ... وگاهی احساس سبکبالی می کنم.
تورنتو هیچوقت از متعجب کردن من دست بر نمی دارد ...از همان اولین روزها ... و هر از چند گاه یک چیزی ... هر چند کوچک یا ناچیز ... یا گاهی کمی بزرگتر به از دور چشمک می زند و من با خودم فکر می کنم «آخر تو میان این همه چه می کنی؟».
یاشار یوسف هست ... عشقی که به او دارم ... و کوچولویی اش.
با او حسی از شادمانی و عشق همیشه درم قل قل می کند. حسی از بودن. حسی از حوشحالی. و من دیگر به بازگشت فکر نمی کنم.
این شاید خوب است.
به رفتن اما؟ همیشه.
No comments:
Post a Comment