Monday, November 1, 2010

از توجه من به مسائل سیاسی/اجتماعی دیگر خسته است ... به زحمت می توانیم حرف مشترکی پیدا کنیم ... ذهن من یا دور قوانین مسخره ای می گردد که یکی پس از دیگری در پارلمان کانادا توسط محافظه کارها تصویب می شود ... یا حول انتخابات شهرداری تورنتو ... یا کنگره ی امریکا ... یا نسل کشی در سومالی ... وخوب ایران هم که همیشه هست ... و در جهان همیشه جنگی هست یا بی عدالتی ای ... تجاوزی ... کشتاری ... جهانی که در آن حکومتها ... اینروزها یک طوری همه به سمت راست می روند.

می گوید که بودن با من فرساینده است. می گوید با تو همه چیز حول جنگ و کشتار و تبعیض می گردد و هیچ چیز مثبتی نیست. می دانم. می گویم شاید همین است که من هرگز در تورنتو دوست نزدیکی نداشته ام ... من آدم خسته کننده ای هستم ... و حوصله ام از هر چیزی شاید به جز از هایکینگ و بایکیگ و سفرهای هیجان انگیز، در مصاحبت با ادمها -از خودم بیش از همه چیز- سر می رود ... و این که با تو هست، به انتخاب خود توست. مثل همیشه همین را می گویم که من نمی توانم خودم را تغییر دهم ... و شاید هم نمی خواهم که خودم را تغییر دهم ... از کسی هم نمی خواهم که خودش را برای من تعییر دهد ... یعنی از اصلا از هیچ کسی هرگز هیچ چیزی نمی خواهم. اگر می تواند بماند. نمی تواند برود.

از دستم دلخور است. می گوید تو همیشه جدایی را راه حل می دانی. درست می گوید. من دوست دارم تنها باشم. دوست دارم تنها زندگی کنم. و گاهی کسی را ببوسم ... و بگذرد. همین! حالا حتی یاشار یوسف از این غائله مستثنی نیست ... چند سالی ... چندین سالی با هم هستیم ... اما این هم می گذرد. باید بگذرد. و مدتی بعد باز هر یک از ما یک انسان مستقل است با زندگی خودش. حالا اما وقت عشق و همنشینی است و من از ان برخوردارم. با پدر و با پسر.

حالا همین کار را می کنیم. هفته ای چند ساعت با هم وقت می گذرانیم ... آغوشی و معاشقه ای .... گاهی هم پیاده روی یا یک فیلم ... و می رویم پی کارمان. من می نشینم به خواندن مطالب سیاسی و اجتماعی و اینترنت بازی (البته حالا که به واسطه ی حضور یاشار یوسف نمی توانم مثل قدیم فعالیت بدنی داشته باشم ... مدتی است دارم سعی می کنم کمی آشپزی یاد بگیرم ... و تلویزیون تماشا نکنم ...و بیشتر کتاب بخوانم ... و نتیجه ی تلاشم بد نبوده است)... او هم می رود خانه ی خودش پی گیتار زدن و هیزم شکنی. و خُب لحظاتمان با یاشار یوسف همچنان زیباترین هستند.

کار می کند همچنان. به روشی باور نکردنی ... که شاید برای هیچ کسی -در میان آدمهایی که دیده ام- ممکن نیست. با استقلال مطلق شخصیتی، مالی، ‌کاری، خانوادگی. و با کمی عشق. نه خیلی. کمی.

برای من همین (کمی هم بیشتر از) کافی است.

2 comments:

هستی said...

چقدر حسّ ِ مشترک یافتم در این جمله ها
و حالا یک شعر از شمس لنگرودی بزرگ تقدیم به تنهایی دوست داشتنی تو
.
.
دلتنگی
خوشه انگور سیاه است
لگدکوبش کن
..
لگدکوبش کن
بگذار ساعتی سربسته بماند
مستت می کند اندوه

Leilaye Leili said...

ممنونم هستی جان