کش بازی Kurt Vonnegut, Jr. ترجمه: لیلای لیلی خدا گِل را آفرید. خدا احساس تنهایی کرد. پس خدا به پاره ای از گِل گفت: «برخیز!» «ببین آن همه را که من خلق کرده ام»،خدا گفت، «کوه، دریا، آسمان، ستارگان» و من پاره ای از گِل بودم که برخاستم و به اطراف نگریستم. خوشا به حال من،خوشا به حال گِل. من، گِل، برخاستم و دیدم که خدا چه کار معرکه ای کرده بود. کارت درست است، خدا. کسی به جز تو قادر به انجام چنین کاری نبود، خدا! من که قطعا نمی توانستم من خیلی احساس بی اهمیتی می کنم در مقابل تو. تنها راهی که من می توانم کمی حس بهتری داشته باشم اینست که به همه ی آن گِل فکر کنم که امکان این را پیدا نکرد که برخیزد و نگاهی به اطراف بیاندازد. من خیلی زیاد گرفتم. و بیشتر آن گِل خیلی کم. از تو برای این امتیاز متشکرم. حالا گِل دوباره دراز می کشد و به خواب می رود چه خاطراتی برای گِل مانده اند! من چه انواع جالب دیگری از گِل های برخاسته ملاقات کردم! من هر چه را که دیدم دوست داشتم! شب به خیر. | Cat's Cradle Kurt Vonnegut, Jr. God made mud. God got lonesome. So God said to some of the mud, "Sit up!" "See all I've made," said God, "the hills, the sea, the sky, the stars." . And I was some of the mud that got to sit up and look around. Lucky me, lucky mud. . I, mud, sat up and saw what a nice job God had done. Nice going, God. Nobody but you could have done it, God! I certainly couldn't have. I feel very unimportant compared to You. The only way I can feel the least bit important is to think of all the mud that didn't even get to sit up and look around. I got so much, and most mud got so little. Thank you for the honor! . Now mud lies down again and goes to sleep. What memories for mud to have! What interesting other kinds of sitting-up mud I met! I loved everything I saw! Good night. |
Friday, November 5, 2010
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment