Monday, November 8, 2010



بَعد، زمان می گذرد ... و حسّت نسبت به آنچه که گذشته است، آنچه از دست داده ای، نهاده ای ... در پشت سر تغییری کیفی می کند. حالا انگارباری را زمین گذاشته ای و آمده ای.

باورت نمی شود: «چطور فکر می کردم باید باشد؟» فکر می کردم بودنشان بخشی از من است. یک به تک. نقطه به نقطه. جا به جا. «چطور فکر می کردم می توانم همه ی این چیزها را در این راه که آمده ام، ‌این راه که راه من است و مرا می رساند به آنچه که می شوم، با خود بیاورم؟» چطور فکر می کردم زندگی ام بی این یک یا آن دیگری مفهومی ندارد؟

جابه جا در طول مسیر، تکه پاره های باری سنگین را زمین گذاشته ام، جایی طنین صدای تو را دارد، جایی نقشی از چهره ای که دیگر حتی به زحمت به خاطر می آورمش. می دانستم، همیشه می دانستم که گاهی بایستی دری را به گذشته بست، تا دری دیگر را در پیش رو گشود ... می دانستم که باید از پلی گذشت -بی امید به اینکه هرگز دوباره از روی آن رد شد و به صدای آشنای رودی که از زیر آن می گذشت گوش سپرد- تا به آن راهی رسید که گاهی حتی گاهی نمی دانستم چرا راه من بود. با این همه پشت سر گذاشتن تک تک این قطعات شکسته بسته که زمانی پاره ای از من بودند، از به همراه آوردنشان سخت تر بود. در ابتدای مسیر سرکشی کردم ... سخت ... بعد یاد گرفتم که بپذیرم. گذشتن چیزها را باید پذیرفت ... همانطور که گدشتن "آن"که فکر می کنم من هستم، در مقطعی از زمان.

بار سنگینی در پشت سر اینجا و آنجا روی مسیر ریخته است. سبکبالم. امروز . اینجا که هستم.

2 comments:

bidarkhab002 said...

قلمت را خیلی دوست دارم لیلی جان اما خواننده بدی هستم چون به ندرت پیغام می گذارم

پیر فرزانه said...

با این نوشته ات حس مشترکی داشتم .اما من هنوز به آن احساس سبکبالی که گفته ای نرسیده ام . هنوز هم بارهایی بردوشم است که سنگینم می کند و بر حذرم میدارد از هر آنچه نامش رهایی است.